به نام خدا
" مَـگنا سگی " *
در که باز می شود چیزی مثل یک جاروبرقی می کشاندم در حجم غیرقابل تحمل آپارتمان.بعد همان ابتدا یقه ام را می گیرد وپنجه می اندازد زیر گلویم و می چسباندم به دیوار.چیزی مثل هوای همین خانه ای که نمی شود نفس کشید! هیچ چیز سر جای خودش نیست وقتی چشم می گردانم، و این را از تک تک اشیاء که با دهن کجی نگاهم می کنند ،می شود فهمید.
مثل هر پنجشنبه تو روی صندلی در عمق خانه ننشسته ای تا مرا غافلگیر کنی . بالاتنه ات از پشت اُپن ِ آشپزخانه پیدا نیست تا مشغول درست کردن اُملت باشی.مشغول سرک کشیدن توی کتاب هایم نیستی.دست نوشته هایم را ورق نمی زنی.اتاق خوابم را مرتب نمی کنی. نمی گویی از بهم ریختگی بدت می آید.نایستاده ای روبرویم تا دست بکشم به گونه های تُردت و شاخه ی موی خرمایی روی صورتت را بدهم زیر روسری ِ حالا آمده وسط سرت و بگویی "اعتراف کن ! " و بگویم
: خدا چیزهای قشنگی در جهان خلقتش آفریده.
می آیم. انتهای راهرو یعنی ابتدای هال، سیاه - سفید به دیوار آویزانی. مثل خودم به این زندگی. چشم هایت بُراق است،همیشه بُراق بود. لب پایینی ات را گزیدی خودم گفتم لب پایینی را گاز بگیر تو دل برو تر می شوی .دوربین را روی سه پایه گذاشته بودی تا سوژه ی عکس هایت باشم.گفتم
:بعضی سوژه ها ارزش وقت تلف کردن ندارند.یک بار خودت سوژه ی خودت باش.
و می نشانمت روی چهار پایه.گفتی" خُرده،خُرده_همیشه به این اسم صدایم می کردی.پشت پیشخوان یک کتاب فروشی توی چهارباغ بودکه با هم آشنا شدیم.گفتی:
" این کتاب چه طراحی جلد بدی داره"
گفتم: کتاب ها موقعی کتابند که پشت آدم را بلرزونند! اما هرکتابی ارزش یک بار خونده شدن را داره.
"شما از کجا می دونید؟ "
:خب شاید نویسندش مثل من هرچیزی را از درون دوست داره نه به پوست و جلدش!
و به راهم ادامه دادم.فهمیدی که نویسنده اش من ِ یک لا قبای قلم به دستم که دویدی دنبالم "آقا... جناب نویسنده!..".
باز هم همین جا دیدمت. بعدها قرار ملاقاتمان همین جا بود.گفتی "راستی آقای نویسنده اسم ندارند؟" گفتم
:اسم همه ی نویسنده ها را روی کتاب ها می نویسند!
"اسمتون هم فاقد اصول گرافیکیه،البته ببخشید رک می گما! مثلن اسم من گرافیک داره..." خواستی بگویی اسمت آیناز است .از" آی" ناز بودنت دردم می گرفت با آن چشم های بُراق که تمامی زوایای قلبم را نشانه می رفت. ادامه دادی " اسم شما هم... هنرمند ِبزرگ، هنرمند متعهد... مسئول! چطوره ؟ "
گفتم: کیلویی می برید؟!
" خب پس صدا می زنم خرده هنرمند مثل خرده بورژوا ..."
می گویم:خوبه .مثل خرده روایت. و می زنیم زیر خنده _ موهام را بریزم روی نیمه ی صورتم؟ خوشگل میشه ها" گفته بودم: آره بریز . و هنوز ریخته موهات روی صورتت .خودم را یله می کنم کنارآویزانی ات به دیوار.حالا صورتم نزدیک صورتت شده. نگذاشتی آنروز ببوسمت. گفتی "آی آی دوباره لوس شدی؟!" اما حالا که نیستی می بوسمت آنقدر محکم که گرد روی صورتت با آب دهنم گِل می شود روی صورتت. انگار که دهانت را گل گرفته اند توی این قاب!
خودم را می بینم خسته تر از همیشه با یک بغض افتاده در عمق گلو که ولو می شود روی مبل راحتی ِ نما دار به پنجره ی رو به شهر. کیف چرم افتاده روی مبل ، پالتوی افتاده کنار چوب لباسی، شال همیشه آویزان از گردن. در این کرختی همیشگی باز یک چیز می چسبد. چیزی که مثل همیشه سرت را سنگین کند، باد کند، منگ شود ،بترکد وپاشیدگی اش شتک شود روی دیوار،روی پنجره،روی پرده های نیمه کنار کشیده ی اتاق، روی هرچیزی که خودت بتوانی کامل ببینی اش.ببینی که این محتویات چیست که روی هر چیز نقش بسته؟یک نخ سیگار ِ تازه از پاکت درآمده! سیگار سوژه ی خیلی از پوسترهای تو بود.
آنروز برای آخرین بار بود که به مطب مهران می رفتم. خودش گفته بود یا اصرار تو بود نمی دانم.از وسط آدم های منتظر وسط کریدور گل و گشاد عبور می کنم .هیچ کس سرش به درد خودش گرم نیست.چرا اسم این جور سالن ها را می گذارند انتظار؟ همه ی بیماران نگاه می کنند انگار انتظار سلام دارند.به منشی نگاه نمی کنم. دستم به دستگیره ی در اتاق دکتر نرسیده ،کسی می گوید" نوبت باید بگیرید آقا !" چهره ی دختری با چشم های خندان که انگشت روی لب، آدم را مشتاقانه به سکوت فرا می خواند روی دیوار جا خوش کرده .برمی گردم که نگاهش کنم .موهاش را چتری روی صورتش نریخته. گوشه ی چشم هایش را به بیرون خط نکشیده و درحال خواندن مجله ی بازیگران سینما نیست. جدی است و خودکار توی دستانش می لرزد.
: منشی قبلی کجاست ؟ نیست؟
و به ورقه ی فلزی روی دیوار نگاه می کنم "دکتر مهران رزمجو، متخصص بیماری های ریوی" چندبار این تابلو را خوانده ام نمی دانم ؟همین را بالای ساختمان توی خیابان هم زده بود شاید برای محکم کاری نوشته .قبلن که نبود.سر می چرخانم که بروم داخل. انگار کسی داد می زند " با شما هستم آقا! " دستگیره ی در ِ نیمه باز از دستم رها می شود. مهران را پشت میز می شود دید که جوری به طرفم می آید که انگار می خواهد وساطت کند."با من کار دارند خانم.هماهنگن. مشکلی نیست".خودکار توی دستان منشی هنوز می لرزد اما جدی ست و این جدی بودن چهره اش را جذاب تر کرده .مهران مثل همیشه پشت میز می نشیند و هی نسخه می نویسد.مهر می کوبد. عینکش را در می آورد. دوباره می گذارد، باز به نسخه ور می رود." ببین.. "
: هنوز معاینه نکرده نسخه می نویسی؟
"تو دیگه احتیاج به نسخه نوشتن نداری.از در نیومده مرض و نکبت از سر روت می ریزه.احمق تر از تو بازم خودت! می دونی خیلی خری .گاوی کلن نمی فهمی."
آیناز چندبار گفته بود این دوست ِ دکترت آدم بی تربیتیه ومن می گفتم
: فقط با من نزاکت را رعایت می کنه ! زیاد به دل نگیر
مثل همیشه می آید پالتوام را کنار می زند تا دست روی سینه ام بگذارد هیچ وقت گوشی روی گوشش نمی گذارد و اینکار را می کند.دستش به جیبم می خورد پاکت سیگار را حس می کند که می گوید."آدم بشو نیستی. این سیگار مثل زهر ِ برات.چندبار باید بگم الاغ !" خیره می شوم به عینک روی چشم هاش. اگر جای او بودم فِرِم مشکی اش را می خریدم. راحت می شود چشم ها را پشتش پنهان کرد.می گوید "نفس بکش".نگاهش می کنم."هرچند دیگه از این جور چیزها گذشته! آیناز کجاست ؟"
: به تو ربطی نداره
می داند که خیلی وقت است که با آیناز به او سر نزده بودیم برای همین سراغش را می گیرد.عینکش را برمی دارد و با دو انگشت چشم هایش را محکم می مالد"ببین رفیق ِ از بچگی تا حالا! این شش های تو دیگه به درد آدمیزاد نمی خوره.باید بندازی جلوی سگ البته اگه رغبت کنه بخوره!به آیناز گفته بودم خودتم باید فهمیده باشی که س ... "
تلفنش زنگ می خورد.باهم به گوشی نگاه می کنیم .از وقتی که با آیناز پیشش نمی آمدم گوشی زنگ می خوردو مهران پشتش را به من می کرد و آرام با رمز و نشانه صحبت می کرد.تا می آیدجواب بدهد گوشی را بر می دارم.
:آیناز...مهران می گه درد بی درمون گرفتم.زنگ زدی همین را بفهمی؟الان که باید اینجا باشی کجایی؟! ...آیناز خودتی !؟
آیناز صدایش جدی نیست . مبادی آداب صحبت نمی کرد با من. مثل همیشه که نمی گذاشت نفس بکشم می گفت" کجایی خرده هنرمند!بارون نم نمه. الان چهارباغ جون می ده واسه ولگردی ، واسه سگ دو زدن دنبال زندگی . جیب بابا را زدم.خیلی نازه که هیچ وقت به روم نمیاره. همیشه پنجشنبه ها کتش را پر و پیمون آویزون می کنه به چوب لباسی.حالا شپش ته جیبم ا ِی یه قاپ هایی می ندازه تو که قربونت برم پر از ضایع شدنی..." می گفتم. نمی گذاشت! می گفت"می دونم باز می خوای بگی آی آی آی. بی خیال نفس ،من ِ خرده بورژوا تو ِ خرده هنرمند را دعوت می کنم واسه خریدن لوازم زندگی و امثالهم! هستی یانه" راست می گوید. چهارباغ جان میدهد تورا با بوی نم بالا کشیدن. همه ی ریه های آلوده ام را از تو و چهارباغ پر کردن بعد ریختن ِ بیرون تا تمام این شهر نفس کشیدن !بعدش یک نخ سیگار رایک نفس دود کردن.راستی که نفس کشیدن داری.می گویم :هستم... . اما تو که نیستی!نیستی پس دیگر فرقی ندارد سرطان یا سارس یا سل یا... . می گوید"هستم چیه؟! آیناز کیه آقا؟!! چرا خود دکتر گوشی را بر نمی دارند ؟! " می گویم
:با تو کار دارند
بقیه ی حرف های مهران را نمی شنوم و می زنم بیرون.
این حالاها که تونیستی یک بسته پاکت همیشگی در یک روز، دوتا شده.این مگنای جلد قرمز ریه هام را سوزانده.تو می نشستی روبروم و به دودهای حلقه ای که از حلق بیرون می دادم نگاه می کردی و می گفتی. " پنجاه و هفتی ها خوراک بهمن هستند،باید بهمن بکشی! لنگ در هوا ، نه اینوری نه اونوری.پاکتشم پر از پند و نصیحته.عکس دوتا ریه روش کشیدن "می گویم"هرچیزی طناب دارخودشه مثل این، نگاه کن "ویک پُـک عمیق را حلقه حلقه می دهم بیرون!زیاد طول نکشید تا سرفه ها و خلط های مکرر من تورا به صرافت بیندازد تا بدوی سیگار را از دستم بگیری و به جایش لیوان آب را دستم بدهی با انواع قرصهای همیشه در دیس ِ تجویزی مهران .چیزهایی که کوچکی و گردی اش تحقیرت کنند که اگر نخوری اش باز سرت باد می کند.باز منگ می شود باز آیناز گره افتاده به ابرو جلوی چشم هات ظاهر می شود. باز سرفه ات می گیرد آنقدر سرفه می کنی که دل روده ات ازحلقت بزند بیرون و دستمال گلدوزی ِ یادگاری ِ آیناز قرمز رنگ شود.آیناز اگر میدید که امروز سومین بار است که این دستمال ِ قرمز شده را شسته ام چه می گفت؟ " آی آی آی واسه آیناز پنهون کاری؟! ...از این به بعد من تعیین می کنم کی سیگار بکشی. چندتا توی روز بکشی مطلقن وقتی که نوشتنت گرفته نکشی ..." تو که نیستی پس دیگر کسی مشکوک نگاهت نمی کند شیطنت توی چشمهایش نیست. وقتی که راه می رود به قوس کمرش نگاه نمی کنم و برنمی گرددکه بگوید...نمیگویی "آی! دوباره چشم چرونی!؟"بعد نمی آید، نمی پرد توی آغوشت دستی به سیبیل های نازک قیطانی ات نمی کشد نمی گوید " مدل اسپانیای بهت میآد اما از روی لب هات کوتاهش کن" نیستی و سیگارهای مکرر را دود می کنم و آخرین نخ ِ پاک را پشت دستهایم خاموش می کنم و یک پاک دیگر...
بی تو این پنجشنبه های سیاه را نمی توانم نفس بکشم. تاریک روشن خانه گیجم می کند. یک نخ سیگار جان می دهد تا تو را دوباره ببینم در غلظت دودها. لابلای رقص دودها رژه بروی بعد با هماهنگی آن ،کمرت را بلغزانی ، دستهایت را درهوا تکان بدهی،موهایت را بیفشانی درهوا و دودها را محو کنی، برقصی،بکشم ،برقصی، بکشم.برقصی، کام های محکمتر بگیرم از سیگار،برقصی ،برقصی... سرم گیج می رود از سنگینی دود. باد می کند .سرفه می کنم. آنقدر که اشک توی چشم هایم جمع می شود و از روی مبل راحتی می افتم کف زمین وخلط خونی رنگ مثل تیر از حلقم می پرد بیرون.نمی دوی طرفم .اشک روی گونه هایت سرسره بازی نمی کند وقتی لابه لای سرفه هایم می گویم." وقتی گریه می کنی دماغت باد می کنه و قیافت زشت می شه" دوباره نمی دوی طرف آشپزخانه .ظرف های کوچک و بزرگ ِ تابه تا را نمی ریزی کفَش . سیب زمینی و پیاز ها را طرفم پرتاب نمی کنی. در یخچال همیشه نیمه باز را محکم نمی کوبی بهم . خالی تر از همیشه بهمش نمی ریزی . می دوی طرف کتابخانه ام! نقطه ضعفم را خوب فهمیده ای که دویدی طرف کتابخانه ام . بین قفسه ی کتاب و میز نوشتنم رژه می روی "باید توی کتاب رکوردها ثبتش کنند"مثل پاندول چشم هایم چپ و راست می شود! "تا کی بابام را بپیچونم که هر پنجشنبه عذاب شده واسه ش!مگه با تو نیستم. چرا یابو آب میدی؟ " .می ایستی و دستهایت گره می شود روی سینه هایت"چرا واسه حرف های مهران تره هم خورد نمی کنی!؟ شونزده ماه نامزدی نوبره با غیرت.سیب زمینی پیش تو باید اعاده ی حیثیت کنه !!"چشمهام گره می خورد توی چشم هات. هر دو یک لحظه به پاکت سیگار و فندک یادگاریت که روی عسلی مابینمان قرار داشت نگاه می کنیم. نگاهمان به هم باز تکرار می شود. می گویم:آی آی آی. که میدویم هر دو طرفش و تو زودتر از دستم می قاپی اش
: بده آیناز. اینکارا چیه
"اینو می خوای؟! دوستش داری؟یکی از اینا الان می چسبه نه"
: آیناز حالم خوب نیست. این آچارکشی پند و نصیحت را ببر یه جای دیگه که من اوراق تر از این حرف هام .سرم منگه دختر، تو که با سیگار کشیدن من مشکلی نداشتی ...بده...
"مشکل سیگار تو نیست . مشکل منم ." هی عقب می رود "با این یک نخ داری نخ نخ زندگیتو نخنما می کنی "
: الان چه وقت شعر گفتهنه ! ... لوس نشو بده ...
"بس کن دیگه خرده این زندگی نخ نما شده! . بگو ببینم ارزش من بیشتره الان یا یه نخ از این سیگار؟به این پاکت نگاه نکن !!چرا به من نگاه نمی کنی؟!"
خیز برمیدارم طرفش. می خواهد در برود اما چسبیده به قفسه ی کتاب ها .زور می زنم که بگیرم. زور می زند که ندهد. دستم بی اختار می رود طرف یک کتاب و از قفسه بیرون می کشم ومی خوابانم روی صورتش!یک لحظه نفس نمی زند. حتی پلک هم نمی زند،کتاب از دستم می افتد. مات نگاهم می کند. خون از دماغ و گوشه ی لبش شره می کند.
حالا پلک می زنی آیناز. باورت نمی شود که چیزی نمی گویی؟ پاکت سیگار از دستت می افتد و آرام می روی طرف در.
: آیناز ! چی شد آیناز. بخدا من... آینازدستم بشکنه ....من گُه خوردم ...من چی کار کردم آیناز. آیناااز...
می روی. حتی برنمی گردی مرا ببینی که باز قوس کمرت را نگاه می کنم یا نه. رفتی آیناز!
(ادامه ی داستان در پست پایین است )