سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقطه سر خط 47 : ' مَـگنا سگی '

ارسال  شده توسط  نون لام در 89/7/6 2:32 عصر

به نام خدا 

 

" مَـگنا سگی " * 

 

در که باز می شود چیزی مثل یک جاروبرقی می کشاندم در حجم غیرقابل تحمل آپارتمان.بعد همان ابتدا یقه ام را می گیرد وپنجه می اندازد زیر گلویم و می چسباندم به دیوار.چیزی مثل  هوای همین خانه ای که نمی شود نفس کشید! هیچ چیز سر جای خودش نیست وقتی چشم می گردانم، و این را از تک تک اشیاء که با دهن کجی نگاهم می کنند ،می شود فهمید.

مثل هر پنجشنبه تو روی صندلی در عمق خانه ننشسته ای تا مرا غافلگیر کنی . بالاتنه ات از پشت اُپن ِ آشپزخانه پیدا نیست تا مشغول درست کردن اُملت باشی.مشغول سرک کشیدن توی کتاب هایم نیستی.دست نوشته هایم را ورق نمی زنی.اتاق خوابم را مرتب نمی کنی. نمی گویی از بهم ریختگی بدت می آید.نایستاده ای روبرویم تا دست بکشم به گونه های تُردت و شاخه ی موی خرمایی روی صورتت را بدهم زیر روسری ِ حالا آمده وسط سرت و بگویی "اعتراف کن ! " و بگویم

: خدا چیزهای قشنگی در جهان خلقتش آفریده.

می آیم. انتهای راهرو یعنی ابتدای هال، سیاه - سفید به دیوار آویزانی. مثل خودم به این زندگی. چشم هایت بُراق است،همیشه بُراق بود. لب پایینی ات را گزیدی خودم گفتم لب پایینی را گاز بگیر تو دل برو تر می شوی .دوربین را روی سه پایه گذاشته بودی تا سوژه ی عکس هایت باشم.گفتم

:بعضی سوژه ها ارزش وقت تلف کردن ندارند.یک بار خودت سوژه ی خودت باش.

و می نشانمت روی چهار پایه.گفتی" خُرده،خُرده_همیشه به این اسم صدایم می کردی.پشت پیشخوان یک کتاب فروشی توی چهارباغ بودکه با هم آشنا شدیم.گفتی:

" این کتاب چه طراحی جلد بدی داره"

گفتم: کتاب ها موقعی کتابند که پشت آدم را بلرزونند! اما هرکتابی ارزش یک بار خونده شدن را داره.

"شما از کجا می دونید؟ "

:خب شاید نویسندش مثل من هرچیزی را از درون دوست داره نه به پوست و جلدش!

و به راهم ادامه دادم.فهمیدی که نویسنده اش من ِ یک لا قبای قلم به دستم که دویدی دنبالم "آقا... جناب نویسنده!..".

باز هم همین جا دیدمت. بعدها قرار ملاقاتمان همین جا بود.گفتی "راستی آقای نویسنده اسم ندارند؟" گفتم

:اسم همه ی نویسنده ها را روی کتاب ها می نویسند!

"اسمتون هم فاقد اصول گرافیکیه،البته ببخشید رک می گما! مثلن اسم من گرافیک داره..." خواستی بگویی اسمت آیناز است .از" آی" ناز بودنت دردم می گرفت با آن چشم های بُراق که تمامی زوایای قلبم را نشانه می رفت. ادامه دادی " اسم شما هم... هنرمند ِبزرگ، هنرمند متعهد... مسئول! چطوره ؟ "

گفتم: کیلویی می برید؟!

" خب پس صدا می زنم خرده هنرمند مثل خرده بورژوا ..."

می گویم:خوبه .مثل خرده روایت. و می زنیم زیر خنده _ موهام را بریزم روی نیمه ی صورتم؟ خوشگل میشه ها" گفته بودم: آره بریز .  و هنوز ریخته موهات روی صورتت .خودم را یله می کنم کنارآویزانی ات به دیوار.حالا صورتم نزدیک صورتت شده. نگذاشتی آنروز ببوسمت. گفتی "آی آی دوباره لوس شدی؟!" اما حالا که نیستی می بوسمت آنقدر محکم که گرد روی صورتت با آب دهنم گِل می شود روی صورتت. انگار که دهانت را گل گرفته اند توی این قاب!

خودم را می بینم خسته تر از همیشه با یک بغض افتاده در عمق گلو که ولو می شود روی مبل راحتی ِ نما دار به پنجره ی رو به شهر. کیف چرم افتاده روی مبل ، پالتوی افتاده کنار چوب لباسی، شال همیشه آویزان از گردن. در این کرختی همیشگی باز یک چیز می چسبد. چیزی که مثل همیشه سرت را سنگین کند، باد کند، منگ شود ،بترکد وپاشیدگی اش شتک شود روی دیوار،روی پنجره،روی پرده های نیمه کنار کشیده ی اتاق، روی هرچیزی که خودت بتوانی کامل ببینی اش.ببینی که این محتویات چیست که روی هر چیز نقش بسته؟یک نخ سیگار ِ تازه از پاکت درآمده! سیگار سوژه ی خیلی از پوسترهای تو بود.

آنروز برای آخرین بار بود که به مطب مهران می رفتم. خودش گفته بود یا اصرار تو بود نمی دانم.از وسط آدم های منتظر وسط کریدور گل و گشاد عبور می کنم .هیچ کس سرش به درد خودش گرم نیست.چرا اسم این جور سالن ها را می گذارند انتظار؟ همه ی بیماران نگاه می کنند انگار انتظار سلام دارند.به منشی نگاه نمی کنم. دستم به دستگیره ی در اتاق دکتر نرسیده ،کسی می گوید" نوبت باید بگیرید آقا !" چهره ی دختری با چشم های خندان که انگشت روی لب، آدم را مشتاقانه به سکوت فرا می خواند روی دیوار جا خوش کرده .برمی گردم که نگاهش کنم .موهاش را چتری روی صورتش نریخته. گوشه ی چشم هایش را به بیرون خط نکشیده و درحال خواندن مجله ی بازیگران سینما نیست. جدی است و خودکار توی دستانش می لرزد.

: منشی قبلی کجاست ؟ نیست؟

و به ورقه ی فلزی روی دیوار نگاه می کنم "دکتر مهران رزمجو، متخصص بیماری های ریوی" چندبار این تابلو را خوانده ام نمی دانم ؟همین را بالای ساختمان توی خیابان هم زده بود شاید برای محکم کاری نوشته .قبلن که نبود.سر می چرخانم که بروم داخل. انگار کسی داد می زند " با شما هستم آقا! " دستگیره ی در ِ نیمه باز از دستم رها می شود. مهران را پشت میز می شود دید که جوری به طرفم می آید که انگار می خواهد وساطت کند."با من کار دارند خانم.هماهنگن. مشکلی نیست".خودکار توی دستان منشی هنوز می لرزد اما  جدی ست و این جدی بودن چهره اش را جذاب تر کرده .مهران مثل همیشه پشت میز می نشیند و هی نسخه می نویسد.مهر می کوبد. عینکش را در می آورد. دوباره می گذارد، باز به نسخه ور می رود." ببین.. "

: هنوز معاینه نکرده نسخه می نویسی؟

"تو دیگه احتیاج به نسخه نوشتن نداری.از در نیومده مرض و نکبت از سر روت می ریزه.احمق تر از تو بازم خودت! می دونی خیلی خری .گاوی کلن نمی فهمی."

آیناز چندبار گفته بود این دوست ِ دکترت آدم بی تربیتیه ومن می گفتم

: فقط با من نزاکت را رعایت می کنه ! زیاد به دل نگیر

مثل همیشه می آید پالتوام را کنار می زند تا دست روی سینه ام بگذارد هیچ وقت گوشی روی گوشش نمی گذارد و اینکار را می کند.دستش به جیبم می خورد پاکت سیگار را حس می کند که می گوید."آدم بشو نیستی. این سیگار مثل زهر ِ برات.چندبار باید بگم الاغ !" خیره می شوم به عینک روی چشم هاش. اگر جای او بودم فِرِم مشکی اش را می خریدم. راحت می شود چشم ها را پشتش پنهان کرد.می گوید "نفس بکش".نگاهش می کنم."هرچند دیگه از این جور چیزها گذشته!  آیناز کجاست ؟"

: به تو ربطی نداره

می داند که خیلی وقت است که با آیناز به او سر نزده بودیم برای همین سراغش را می گیرد.عینکش را برمی دارد و با دو انگشت چشم هایش را محکم می مالد"ببین رفیق ِ از بچگی تا حالا! این شش های تو دیگه به درد آدمیزاد نمی خوره.باید بندازی جلوی سگ البته اگه رغبت کنه بخوره!به آیناز گفته بودم خودتم باید فهمیده باشی که س ... "

تلفنش زنگ می خورد.باهم به گوشی نگاه می کنیم .از وقتی که با آیناز پیشش نمی آمدم گوشی زنگ می خوردو مهران پشتش را به من می کرد و آرام با رمز و نشانه صحبت می کرد.تا می آیدجواب بدهد گوشی را بر می دارم.

:آیناز...مهران می گه درد بی درمون گرفتم.زنگ زدی همین را بفهمی؟الان که باید اینجا باشی کجایی؟! ...آیناز خودتی !؟

آیناز صدایش جدی نیست . مبادی آداب صحبت نمی کرد با من. مثل همیشه که نمی گذاشت نفس بکشم می گفت" کجایی خرده هنرمند!بارون نم نمه. الان چهارباغ جون می ده واسه ولگردی ، واسه سگ دو زدن دنبال زندگی . جیب بابا را زدم.خیلی نازه که هیچ وقت به روم نمیاره. همیشه پنجشنبه ها کتش را پر و پیمون آویزون می کنه به چوب لباسی.حالا شپش ته جیبم ا ِی یه قاپ هایی می ندازه  تو که قربونت برم پر از ضایع شدنی..." می گفتم. نمی گذاشت! می گفت"می دونم باز می خوای بگی آی آی آی. بی خیال نفس ،من ِ خرده بورژوا تو ِ خرده هنرمند را دعوت می کنم واسه خریدن لوازم زندگی و امثالهم! هستی یانه" راست می گوید. چهارباغ جان میدهد تورا با بوی نم بالا کشیدن. همه ی ریه های آلوده ام را از تو و چهارباغ پر کردن بعد ریختن ِ بیرون تا تمام این شهر نفس کشیدن !بعدش یک نخ سیگار رایک نفس دود کردن.راستی که نفس کشیدن داری.می گویم :هستم... . اما تو که نیستی!نیستی پس دیگر فرقی ندارد سرطان یا سارس یا سل یا... . می گوید"هستم چیه؟! آیناز کیه آقا؟!! چرا خود دکتر گوشی را بر نمی دارند ؟! " می گویم

:با تو کار دارند

بقیه ی حرف های مهران را نمی شنوم و می زنم بیرون.

این حالاها که تونیستی یک بسته پاکت همیشگی در یک روز، دوتا شده.این مگنای جلد قرمز ریه هام را سوزانده.تو می نشستی روبروم و به دودهای حلقه ای که از حلق بیرون می دادم نگاه می کردی و می گفتی. " پنجاه و هفتی ها خوراک بهمن هستند،باید بهمن بکشی! لنگ در هوا ، نه اینوری نه اونوری.پاکتشم پر از پند و نصیحته.عکس دوتا ریه روش کشیدن "می گویم"هرچیزی طناب دارخودشه مثل این، نگاه کن "ویک پُـک عمیق را حلقه حلقه می دهم بیرون!زیاد طول نکشید تا سرفه ها و خلط های مکرر من تورا به صرافت بیندازد تا بدوی سیگار را از دستم بگیری و به جایش لیوان آب را دستم بدهی با انواع قرصهای همیشه در دیس ِ تجویزی مهران .چیزهایی که کوچکی و گردی اش تحقیرت کنند که اگر نخوری اش باز سرت باد می کند.باز منگ می شود باز آیناز گره افتاده به ابرو جلوی چشم هات ظاهر می شود. باز سرفه ات می گیرد آنقدر سرفه می کنی که دل روده ات ازحلقت بزند بیرون و دستمال گلدوزی ِ یادگاری ِ آیناز قرمز رنگ شود.آیناز اگر میدید که امروز سومین بار است که این دستمال ِ قرمز شده را شسته ام چه می گفت؟ " آی آی آی واسه آیناز پنهون کاری؟! ...از این به بعد من تعیین می کنم کی سیگار بکشی. چندتا توی روز بکشی مطلقن وقتی که نوشتنت گرفته نکشی ..." تو که نیستی پس دیگر کسی مشکوک نگاهت نمی کند شیطنت توی چشمهایش نیست. وقتی که راه می رود به قوس کمرش نگاه نمی کنم و برنمی گرددکه بگوید...نمیگویی "آی! دوباره چشم چرونی!؟"بعد نمی آید، نمی پرد توی آغوشت دستی به سیبیل های نازک قیطانی ات نمی کشد نمی گوید " مدل اسپانیای بهت میآد اما از روی لب هات کوتاهش کن" نیستی و سیگارهای مکرر را دود می کنم و آخرین نخ ِ پاک را پشت دستهایم خاموش می کنم و یک پاک دیگر...

بی تو این پنجشنبه های سیاه را نمی توانم نفس بکشم. تاریک روشن خانه گیجم می کند. یک نخ سیگار جان می دهد تا تو را دوباره ببینم در غلظت دودها. لابلای رقص دودها رژه بروی بعد با هماهنگی آن ،کمرت را بلغزانی ، دستهایت را درهوا تکان بدهی،موهایت را بیفشانی درهوا و دودها را محو کنی، برقصی،بکشم ،برقصی، بکشم.برقصی، کام های محکمتر بگیرم از سیگار،برقصی ،برقصی... سرم گیج می رود از سنگینی دود. باد می کند .سرفه می کنم. آنقدر که اشک توی چشم هایم جمع می شود و از روی مبل راحتی می افتم کف زمین وخلط خونی رنگ مثل تیر از حلقم می پرد بیرون.نمی دوی طرفم .اشک روی گونه هایت سرسره بازی نمی کند وقتی لابه لای سرفه هایم می گویم." وقتی گریه می کنی دماغت باد می کنه و قیافت زشت می شه" دوباره نمی دوی طرف آشپزخانه .ظرف های کوچک و بزرگ ِ تابه تا را نمی ریزی کفَش . سیب زمینی و پیاز ها را طرفم پرتاب نمی کنی. در یخچال همیشه نیمه باز را محکم نمی کوبی بهم . خالی تر از همیشه بهمش نمی ریزی . می دوی طرف کتابخانه ام! نقطه ضعفم را خوب فهمیده ای که دویدی طرف کتابخانه ام . بین قفسه ی کتاب و میز نوشتنم رژه می روی "باید توی کتاب رکوردها ثبتش کنند"مثل پاندول چشم هایم چپ و راست می شود! "تا کی بابام را بپیچونم که هر پنجشنبه عذاب شده واسه ش!مگه با تو نیستم. چرا یابو آب میدی؟ " .می ایستی و دستهایت گره می شود روی سینه هایت"چرا واسه حرف های مهران تره هم خورد نمی کنی!؟ شونزده ماه نامزدی نوبره با غیرت.سیب زمینی پیش تو باید اعاده ی حیثیت کنه !!"چشمهام گره می خورد توی چشم هات. هر دو یک لحظه به پاکت سیگار و فندک یادگاریت که روی عسلی مابینمان قرار داشت نگاه می کنیم. نگاهمان به هم باز تکرار می شود. می گویم:آی آی آی. که میدویم هر دو طرفش و تو زودتر از دستم می قاپی اش

: بده آیناز. اینکارا چیه

"اینو می خوای؟! دوستش داری؟یکی از اینا الان می چسبه نه"

: آیناز حالم خوب نیست. این آچارکشی پند و نصیحت را ببر یه جای دیگه که من اوراق تر از این حرف هام .سرم منگه دختر، تو که با سیگار کشیدن من مشکلی نداشتی ...بده...

"مشکل سیگار تو نیست . مشکل منم ." هی عقب می رود "با این یک نخ داری نخ نخ زندگیتو نخنما می کنی "

: الان چه وقت شعر گفتهنه ! ... لوس نشو بده ...

"بس کن دیگه خرده این زندگی نخ نما شده! . بگو ببینم ارزش من بیشتره الان یا یه نخ از این سیگار؟به این پاکت نگاه نکن !!چرا به من نگاه نمی کنی؟!"

خیز برمیدارم طرفش. می خواهد در برود اما چسبیده به قفسه ی کتاب ها .زور می زنم که بگیرم. زور می زند که ندهد. دستم بی اختار می رود طرف یک کتاب و از قفسه بیرون می کشم ومی خوابانم روی صورتش!یک لحظه نفس نمی زند. حتی پلک هم نمی زند،کتاب از دستم می افتد. مات نگاهم می کند. خون از دماغ و گوشه ی لبش شره می کند.

حالا پلک می زنی آیناز. باورت نمی شود که چیزی نمی گویی؟ پاکت سیگار از دستت می افتد و آرام می روی طرف در.

: آیناز ! چی شد آیناز. بخدا من... آینازدستم بشکنه ....من گُه خوردم ...من چی کار کردم آیناز. آیناااز...

می روی. حتی برنمی گردی مرا ببینی که باز قوس کمرت را نگاه می کنم یا نه. رفتی آیناز!

 

(ادامه ی داستان در پست پایین است )


ادامه ی نقطه سر خط 47 : ' مَـگنا سگی '

ارسال  شده توسط  نون لام در 89/7/6 2:30 عصر

حس می کنم این مبل راحتی ِ از ریخت افتاده هم دارد مرا تحمل می کند.مثل روزهای آخر تو.مثل مهران. مثل همه ی کسانی که آخرین کتاب چاپ شده ام را نخواندند و ناشرکتاب گفت "من را با این کتاب به خاک سیاه نشوندی! "مثل پدرت.پدرت را به یاد می آورم.هیچ ماشینی کش دارتر از ماشین پدرت نبود.

ماشین کش دار بلندی کنار پایم آرام ترمز می کند بیوک آبی نفتی که فکر می کردم نمونه اش را فقط توی موزه ها و گالری ها می شود پیدا کرد.سرم را آرام پایین می آورم. نگاهم نمی کند مرد مو جوگندمی ریش و سبیل آنکارد کرده. از شیشه ی تا نصفه پایین کشیده می گوید سوار شو. می گویم : شما ؟!  می گوید" از مادرزائیده نشده کسی دخترمو بُربزنه و من آمارشو در نیارم. سوارشو که حرف مردونه باهات دارم!" آیناز می گفت "هیبت جوگندمی ،تایتانیک آبی نفتی..." سوار می شوم.چیزی نمی گوید که جرات کنم چیزی بگویم.کنار یک پاساژ قدیمی نگه می دارد.خودش می رود توی اولین مغازه که بلور فروشی ست. آیناز می گفت" حجره ی مُدرن!"می داند که میروم که ایستاده پشت به من و دستاهایش را گره کرده لای تسبیح شاه مقصود." وقتی دستهایش را پیچوند لای تسبیح اخلاقش سگی شده، فقط باید باهاش مردونه صحبت کنی.خرده بگو که روی پاهای خودت ایستادی" نه می گوید بشین نه می گوید برو. صاف می رود سر اصل مطلب." آمارخونه و زندگیتو در اوردم.از خانوادت دل بریدی که چی؟! آدم از زیر بته که بیرون نمی یاد! سرت هم که به تنت نمی ارزه. آش دهن سوز هم... هرچی فکر می کنم نمی فهمم این دختر کشته مرده ی چیه تو شده! شصتم خبر داشت زده به بی راهه و خام ِکلاه کج و شال دور گردن و پالتوی تازانو اومدت شده.خودشم یاغیه، سرکشه و نارام!اما نه جوون، تموم شده.جایی خبری نیست.همونطوری که نسق کشیدن و بزن بهادری تموم شده اما میون همه ی این تموم شدن ها واسه ی من یه چیز ناتمومه. اونم آینازه!مادرش که نه ،افعی هفت سر ِ بی معرفتش هوای فرنگستون زد به سرش و شال و کلاه کردو رفت خارجه. من موندم و دارو ندارم. همین رو دارم تو زندگیم. این دختر همه ی کس منه پسر!"دستش می رود طرف جیبش. دستمالی بیرون می آورد و محکم می گوید " برو بیرون !"پاهایم نا ندارد. خشک شده انگار. زحمت می کشم که بروم. دوباره محکم می گوید "بایست!" نیم رخش را نشانم می دهد و نیم دیگر را پنهان می کند.آیناز از این نیمه چیزی نگفته بود "اگه بسته های دیازپام و تیزبر رو توی کیفش پیدا نکرده بودم و ترس از بی کس شدنم نبود... اگه ..."حالا آن نیمه ی مجهول دیگر پیدا می شود با جای یک زخم کهنه گوشه ی ابرو " نیاد اون روز که خاری به پای آینازم بخله... نیاد روزی که از دستت رنجور وعاصی باشه .. نیاد روزی که دستت به کمربند و مشت و لگد وا بشه که به ولای علی با همین بیوک نفتی زیرت می گیرم و..."جان می افتد به پاهایم .چیزی درونم یکباره ترک برمیدارد. دیگر نمی توانم آنجا بمانم .آیناز گفته بود .گفته بود و چقدر خوب است که اینجا نیست و مرا اینگونه نمی بیند.اما کاش بودی و مثل همیشه خورده هایم را جمع می کردی. صدای داد زدنش را نمیشنوم که می گوید"هنوز حرفم تموم نشده..."

امروز پنجشنبه است. هر چه پول داشتم دادم سیگار خریدم.گفتم _ به خودم می گویم _ بی تو بودن را با سیگار فراموش کنم. در دودهای لطیفش که در تارک روشن اتاق توی همدیگر می پیچند و بالاتر که می روند روی تن سقف گم می شوند.تو هم گم می شوی.چرا گم شدی؟لابه لای این دود کردن ها جایی برای تو نبود؟شاید حق داشتی. یا با من در روز های نیامده جایی برای تو نیست؟ یعنی هنوز درد آن کتاب را فراموش نکردی.نکند دلخوری از اینکه برای بدرقه ات نیامدم.اینهمه ته سیگار یعنی اینکه تو نیستی. سیگار برای تو بود و تو برای من نبودی.صدای خرناس هایم را نمی شنوی. نفس ندارم برای زنده بودن.اصلن مگر زنده بودن بی چشم های براق تو هیجان دارد.من از این مگنا نمی میرم.از بی تو بودن... باور نمی کنی؟! دود می کنم تا دوباره ظاهر شوی. گفته بودم_ به خودم گفتم_ آخرین نخ هر پاکت را روی دستم خاموش کنم تا یادم بیاورد همه اش توهم است.چند روز است که رفته ای آیناز که خانه پر از پاکت مچاله شده ی سیگار است و دستانم دیگر جای سالمی برای خاموش کردن ِ آخرین نخ پاک های دیگر ندارد. سوخته شدن ِ دستم را دیگر حس نمی کنم. خبر داری که مجوز ندادند برای آخرین کتابم.سیگار را ترک نکردم. یعنی فندکت را گم کردم و حالا سیگار روی سیگار می گیرانم. آخرین باری که برای مداوا پیش مهران رفتم را به یاد نمی آورم. مهران با همان منشی که خودکار توی دستانش می لرزید ازدواج کرد.کسی که خودکار توی دستانش بلرزد لیاقت مهران را دارد .مهرانی که از برادر به من نزدیکتر بود. یخچال پر از قرصم را هم اهدا کردم به هلال احمربرای سیل زدگان آن ور دنیا.دستمال سفید گلدوزی ات دیگر سفید نیست حتی قرمز هم نیست با خون های خشک شده ی ِ لابه لاش اینجا روی عسلی افتاده. الان کجایی آیناز؟ به قول پدرت خارجه پیش مادرت؟!من تا آن روز با پدرت حتی یک کلمه هم صحبت نکرده بودم.اما چندپنجشنبه که دیگر خبری ازتو نبود درمانده تر از همیشه پیشش رفتم و برای اولین بار حرف زدم.به پدرت گفتم که بی تو میمیرم آیناز و او برعکس همیشه اینبار چیزی نگفت.حتی نصیحت هم نکرد. از جیبش چاقوی کار زنجان بیرون آورد و گذاشت روی میز!

سیگار می کشم و مثل مار به خودم می پیچم. سرفه امانم نمی دهد تا آیناز زلال شود میان به یاد آوردن هایم.پاکت سیگار تمام شده و این آخرین نخ این پاکت است. هال پر از دود شده و دیگر نمی توانم ببینمش. سرم منگ شده.باد کرده...این نخ سیگار چقدر تلخ است. وقتی سرفه می کنم انگار صدای سگ می دهم تمام شکمم دارد از حلقم می آید بیرون.خون از دهانم شره می کند روی دست نوشته هایی که دارم می نویسم.خوشحالم که توی این حال و روز مرا نمی بیند.سیگار به انتها رسیده وخاکسترش روی خون ها می ریزد. تمام لذت سیگار همین کام آخر است.

مثل کام آخر سیگار می مانی آیناز.

  

نورا لک

طرح داستان 83

پایان تابستان 89

 

 

* هاشم اتفاقی گفت: این مگنا مثل سگ می ماند. مگنا سگی ست!

 


نقطه سر خط46: " حاجی فیروز "

ارسال  شده توسط  نون لام در 89/6/2 4:39 عصر

 

" حاجی فیروز " *

 

از تو که اتفاق ،می افتم               بر می خیزم

می نشینم کنار همین صندلی           بر می خیزم

[نور در هاله می پخشد

باز بازیگران ،             بـــــــــاز ِ بـــــــاز

بی پرده تر از راز          راز ِ ماز

راوی کنار صندلی می نشیند     برمی خیزد    دست به هر سو می پراند! ]

- نه . نه ای بزرگواران             ای که پا تا سر ای !

ای نداده بر من رخ                  ای شمای  ِ برمن،ای !

[تانگوی موسیقی و نور]

سکوت ِ رقصنده تر از     تاریده تر از      تیره گون ِ این تاریکی

ای نور ِ تاریده    ای باد      ای باد ِ به هر سو می وَزدَم

[هاله در نور می حالد]

کسی بی پرده        پرده می دراندم!

و آنتی گنیست کدام نمایش؟    سیزیف ِ کدام ارتفاع های پَست؟    درکدام آمد و رفت ؟

روزی کهنه نقاب ها   بی نقاب، قاب ِ قاب     تا انتهای هر سن که پَر بگیرد

آویزه بر دیوار     خاک ِ بی صحنه    صحنه ی برخاک

                       خاک ِدرصحنه      صحنه تا خاک     

                                              صحنه ی خاک!

[راوی گوشه ای ایستاده تا درام  پا بگیرد]

پانتومیم راوی در نقش

لال بازی قهرمانان   با قهر  با ما     با نان

و نور از هاله بیرون نمی آید

ودایره از زنگ            آغشته

و زنگ از روم           آغشته

و روم  ِ به دیوار...       آغشته

همذات پنداری ِ این متن    درد دارد   پس:

- آه   می دردم این درد!

[حالا  کمی گریه     کمی آه ....  باور پذیر تر]

و چهـ/رگ که می زنم از پرده برون نمی افتدم

و پاشیده تر از خون بر پرده ها

عاری ترازمن ، این نقش

                         نقش ِ من ِعاری ست این من/نقش!

[روای و لشکرسیاهان پی  ِ سیاهی لشکران

در فرط     افتادن، پرسیدن . ایستادن ،نشنیدن . ترساندن ،خندیدن . گِریاندن ،...]

 

صحنه از عمق خالی می ماند

 

و صحنه بی من و تو نمی گیرد

و من و تو بی صحنه نمی چسبد!

 

و صحنه

 

 

 

تماشاگران در حال نقش بازی  ِ بر صحنه

 

 

 

         نورا لک

      بهار89- تابستان89

 

 

* قرار بود این شعر تقدیمی باشد برای:

بهرام بیضایی و تنها متن دراماتیک ادبیات نمایشی این کشور"مرگ یزدگرد "

امیر دژاکام و کاریزمای خاص دوست داشتنی اش و گریه های کارگاه مریوان

شاید هم برای مصطفی جعفری و سیماچه ی تنهایش ، نسا سلیمانی و سنگ صبور پر دردش وکوروش شمس ِ" این باد موافق نیست " ی که ندیدمش و...

نه ، این شعر تقدیم می شود به خودم به پاس احترام به همه ی چیز هایی که صمیمانه مرا آزردند!

 


نقطه سر خط 45: ' من نیستم پس هستم '

ارسال  شده توسط  نون لام در 89/5/22 10:58 صبح

* دارم به این فکر می کنم که چیزی احمقانه تر و مزخرف تر ومالیخولیایی تراز این فضای مجازی هم می تواند باشد.اینکه هر بار بیایم و دست و پابزنم توی این توهم مضحک ؛ این دلخوشکنک غمگین!

* دارم به این فکر می کنم که اگر فردوسی پور وسط بازی اسپانیا و هلند " من در خطرناک زندگی میکردم ِ" علی عبدالرضایی را می خواند ادامه ی بازی را چطور گزارش می کرد؟   " چه میییکنه این جنون ِ شاعری!!!"

* دارم به این فکر میکنم اگر مهرداد فلاح ویرش می گرفت و وسط " ولی عصر استریت" می نشست ونقاشی می کشید رقابتش با سهراب سپهری به کجاها می کشید؟ به هرحال سپهری هم شاعر خوبی بود و هم نقاش خوب تری!

* دارم به این فکر می کنم عمق معنای کلمه ی" بیگاری" در تئاتر این مملکت و صدالبته این استان و هزار البته تر در این شهر(نخوانید خمینی شهر!)چه چیز می توانست باشد؟

 الف :5 اجرای رایگان در سطح شهر؟     ب : اصابت دو ترقه در حد خمپاره شصت های جنگ تحمیلی عراق علیه مملکت گل و بلبل در فرق سرت یا وسط آکساسوار نمایشت توسط چند نفر دوستدار فرهنگ این شهر؟     ج : برخورد ماقبل ِ قرون وسطایی رئیس سینما و جلوگیری و شانتاژ مسئولین علیه کارت؟      د : چوب دوسر نجس شدن پیش دوستان و اداره ی ارشاد شهرتان؟

گزینه ی پیشنهادی ما این است " گور پدر هرچی تئاتر و تئاتر و تئاترو... (بقیه ش را خودتان...) "

* دارم به این فکر می کنم من که اسم خودم را گذاشته ام داستان نویس پس چرا حجم شعرها و نمایش هایم از داستان ها بیشتر شده؟!چه بلایی سر داستان های نازنینم آمده؟ چرا آن دفتر جلد چرم قهوه ای سوخته ام مفقود الاثر شده، چرا همه اش در حد طرح و اتود باقی ماند؟!

* دارم به این فکر می کنم اگر" ماز " تئاتر خیابانی ام در جشنواره ی کشوری مریوان پذیرفته نشد چه خواهم کرد؟ : سرم را می کوبانم به طاق؟چند دقیقه سوت خواهم زد؟بی خیالی طی می کنم و هی دلیل می تراشم برای پذیرفته نشدنش؟ موهای سی سانتی خود را به آرایشگران خواهم سپرد؟ و شاید هم دلبری برگزینم که مپرس!!!!

*دارم به این فکر می کنم در کله شق بودن، در زود از کوره در رفتن ، درنداشتن چیزی برای از دست دادن ،در پرتاب کردن اشیا بصورت آیرودینامیک، در آخر شدن بین چهار نفرآدم،در دنیا را آب بردن و من را خواب بردن،در خوابیدن و بیدار شدن و دیدن ِ همه چیزکه تغییر کرده اما نه آنگونه که تو می خواستی، از بیخ لر بودن ، ساده بودن، به همه به چشم یکسان و دوستی نگاه کردن در... در... چه کسی می تواند شبیه من باشد؟ فقط  یک گزینه در جهان وجود دارد و آن هم مهدی کروبی نامزد همیشه ی ریاست جمهوری ست!! (هرچند هم با پدر و مادرم هم دهاتی ست هم در شاخه های فرعی شجره نامه یک جورایی به هم می رسیم!) اما به راستی من شبیه اوهستم یا او ...؟!!

*دارم به این فکر می کنم چندم مرداد است. چندم مرداد بود که حسین پناهی عزیزم توی خانه ی تنهایی هاش مرده بود و دو روزبی کس ترو ناشناخته ترازهمیشه ،پیکررنجورو خسته اش بوی متعفن فراموشی می گرفت!شاید بالای سرخودش ایستاده و می پرسیده: واقعا چندم مرداد است؟! سیزدهم؟چهادهم؟ شاید هم پانزدهم؟!   به عکسش نگاه می کنم و می گویم:چندم مردادش را نمی دانم ولی دوستت دارم دیوانه ی دوست داشتنی!

* دارم به این فکر می کنم این وضعیت تا همیشه نامشخص تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟تا کی " هنوز ِ سرگردانی " ؟ تا به کی دست و پا زدن میان آنچه که روزمرگی مفرط می نامی اش؟ تا به کی مثل مسخ شده ها کوشه ی تاریک روشن اتاق کز کردن و زل زدن به ترک های دیوار یا لامپ های آویزان از سقف ؟ تا به کی بیداری تا خروس خوان و هی فکریدن،هی فکریدن، فکریدن و فکریدن؟!

* دارم به این فکر می کنم اگر دکارت این جمله ی مزخرف ِ "من فکر می کنم پس هستم " که سرتاسر زندگی ام را گرفته را نمی گفت چه کسی ...

شاید خود من ، با کمی دخل و تصرف می گفتم " من نیستم پس هستم ! "

 

 

                                    چندم  ِ مرداد 89


نقطه سر خط 44 : پیرامون 'اکثریت و اقلیت '

ارسال  شده توسط  نون لام در 89/4/29 11:23 صبح

 

می گویند جهانی که روی آن قرار داریم، راه می رویم،نفس می کشیم جهان نسبیت است .از مطلقیت سر برنمی تابد و مقابل نسبیت و نسبی بودن امور کرنش می کند.اصولا مطلقیت در ذات خالق وجود دارد و قدرت مطلقیت اوست که باعث نسبیت بخشیدن به مخلوق خود می شود.در مطلقیت دیکتاتور بودن نمود  ِ بیشتری به خود می گیرد و در نسبی بودن، دمکرات بودن و شواریی ، چرا که شاخصه های نسبیت در اجماع خود تلاش برای رسیدن به مطلقیت و دیکتاتور بودن را دارد. سرتاسر تاریخ ما و کلن جهان ما تلاش ِ گریز از امر مشتبه دیکتاوری به سوی دمکراتی و شورایی و گریز از مطلقیت به سوی نسبیت آشکار و مبرهن است وسلسله های مختلف و حکوت های آمد و رفت گواه صادق این حرف است.این نکته در مذهب هم همیشه صادق بوده تلاش از نسبیت بی دینی به سوی مطلقفیت دینداری و بعد تلاش از مطلقیقت دینداری به سوی نسبیت بی دینی و ساختن توهمی از آزادی صرف.در سیاست هم همین امر ملموس است که گریز از قدرت مداری مطلق به سوی کرسی نشینی و تکثر و گریز از هرج و مرج تکثر به سوی یک قدرت شاخص و مطلق.در اصل اگر به قضه از بالا نگاه کنیم این معادله ها چون معادله های شیمی برگشت پذیرند یعنی اصل رفتن از یک ماده به سوی یک واکنش و طبیعتا بالعکس آن.پس یک سیکل است از یک جا شروع و باز ازجایی به پایان می رسد که باز از همان جا شروع شده است.

تعریف زیبایی در ذات خود تبعیت از نسبیت دارد.و در اذهان مختلف چهره های مختلف میگیرد.تجلی زیبایی در ذهنیت ایکس (x) با المان های زیبایی در ایگرگ (y) مختلف است اما در هر دو یک چیز مشترک است و آن لذت بردن است که در ضمیرهای مختلف این نهادینه و سرشتی ست .عنصر لذت در زیبایی تعریف پذیر نیست و ذاتی شخصی و منحصر به فرد دارد.مثلا ما اگر خوبی را به عنوان زیبایی- در معنی کلی خود - قلمداد کنیم و بدی را مقابل آن قرار دهیم همه از بدی متنفریم و در ساختارهای زندگی منکر آنیم اما شخصا فکر می کنیم همه تابع قانون اکثریت و اقلیت قرار می گیرند یعنی اصل اکثریت و اقلیت است که حکم می کند چه چیز اصل قرار گیرد و چه چیز فرع و حکم در کدام موارد صادق است. به عنوان مثال اگردر جامعه افرادی را داری هوش و عقل سالم بدانیم واز آن ها به عنوان سالم نام ببریم و کسانی که حرکات و رفتار غیرخود آگاه دارند و از آنها به عنوان دیوانه نام ببریم ، اکثریت می گویند به غیر ارادی ها بگویم دیوانه و به ارادی ها بگوییم سالم یا عاقل .حالا اگر رای به دست اقلیت برگردد و جای اکثریت با اقلیت عوض شود و دیوانه ها هیئت اکثریت بگیرند و سالم ها هیئت اقلیت دیوانه کدام است و عاقل کدام ؟ قانون اکثریت میگوید تعریف ها به سمت اکثریت در حال گذار است یعنی دیوانه ها حکم می کنند که غیر ارادی ها سالمند و ارادی ها دیوانه . ودر این میان ما می مانیم و این تعریف که :دیوانه همان عاقل تکثیر یافته است یا عاقل همان دیوانه ی تقلیل یافته؟! وطبیعتا دیوانه ها که اکثریت را در دست دارند حکم می کنند که ما سالمیم و سالم ها ،دیوانه و دیگر این تعریف که ارادی ها سالمند و غیر ارادی ها ناسالم از بین می رود ،عرف بر این می شود که تعریف به نفع اکثریت پیش می رود. این موضوع تمام مسائل جهان را در لوای خود می گیرد و به همه چیزمی توانیم تعمیم دهیم. پس عملن هیچ تعریف حقیقی در جهان وجود ندارد و از اجماع اکثریت هر چه  پدید آمد همان ملاک تعریف قرار می گیرد وبا نظر اکثریت تعریف واقعی جامعه می شود یعنی اگر از همان جمع اکثریت که به توافق رسیده اند مثلا به درخت بگویند فیل و به فیل بگویند خودکارهیچ چیز غیر طبیعی به وجود نیامده . و اگر اقلیتی می گویند که ما می گویم درست این است شاید درست بگویند و اگر اکثریت بگویند درست چیز دیگریست ممکن است اشتباه کنند و باز هم بالعکس.پس هیچ تعریف جامع و کاملی از هیچ چیز وجود ندارد و هر تعریفی که وجود دارد منافع اکثریت را تضمین می کند واوست که معیار تعریف می شود که البته می تواند اشتباه باشد چرا که اقلیت همیشه سعی به اکثریت رساندن خود دارد وتعریف ،روزی به نفع اقلیت که هیئت اکثریت به خود بگیرند عوض خواهد شد.حالا آیا می شود مرزی بین اکثریت واقلیت قائل بود و اصلن چگونه می شود مرز بینشان را مشخص کرد؟

اقلیت ارضا پذیر نیست. گمان می برد مستحق است خود رادر آرزوی کل بودن می بیند و همیشه سعی به اکثریت رساندن خود دارد . چرا که اکثریت قانون گذار است .تعریف مدار است. حوزه ی قدرت را در اختیار دارد و امور را به نفع خود تعریف می کند.و اما اکثریت همیشه در حال منهدم کردن اقلیت است و تکه های آن را به نفع خود مصادره می کند و همه چیز را در خود بودن ِ خود می بیند. و همین نکته نقطه ضعف اوست چرا که در اکثریت تکثرهرج و مرج به بار می آورد و در ذات خود اقلیت های کوچک را پنهان دارد و همین ها سعی به مطلق رساندن خود دارند

اما همیشه مطلقیت خلاف چیزی که فکر می کنیم در ید اقلیت است اقلیتی پنهان در اکثریت !همان هایی که مرزهارا مشخص می کنند محدوده های اکثریت و اقلیت را مشخص می کنند.آنهایی که هم از اکثریت سود می برند هم از اقلیت، این اقلیت محدودند، پنهانند ، تظاهر به نبودن می کنند تظاهر به یکی شدن در اکثریت و البته هم یکی شدن در اقلیت چرا که دوجانبه بودن آنها پایداری شان را تضمین می کند اما حل شده در اکثریتند چرا که اکثریت مشروعیت عرفی دارد و به همین جهت نامحسوسند.سعی در پنهان کردن خود دارند. نه اکثریت و نه اقلیت تعریف شده هیچکدام از حضور آنها آگاه نیستند ولی همه چیز در حوزه ی آنها تعریف شده و می شود!

حال با این تفاسیر ما در این سوال می مانیم وقتی تعریف ها در یَد اقلیت است آیا همه چیز مطلق نیست؟!؟!

 

 

از میان دست/پا نوشته ها

   ( سال 80 تا 89 )

 

 


نقطه سر خط43: ' ورید ِ منعقد در خون '

ارسال  شده توسط  نون لام در 89/3/29 4:30 عصر

 

   " ورید ِ منعقد در خون "

 

 

همـ/سایه در انبوه تورم بود

افتادن روی برآمدگی خواب

و اُ/طاق ، حجمی که مرا نشسته روبروم

اشباع ِ خودم   درخودم سرریز

تا ی من   هاشور ِ حرکت درتجرد

پوکه ازحجم    کناره ، سایه روشن    زلال ِغلیظ تر  و لیزتر

"طا" ی من من له شده زیر سایه    

گم شده روی سردی     روی لخت/لخت     روی ِ

 

هِی سـ/آیه درخمیازه    مضاف ِ کاذب:

.

.

.

ورید ِ منعقد در خون!

 

من دقت نمی کنم به سایه ام

به قوزی که باید به دوشم

 

 

 

نوراله لک

زمستان88- بهار 89

 


نقطه سر خط43: ' ورید ِ منعقد در ...

ارسال  شده توسط  نون لام در 89/3/29 4:25 عصر

 


نقطه سرخط 42 : ' حوالی نقطه چین '

ارسال  شده توسط  نون لام در 89/3/7 10:47 صبح

 

  حوالی نقطه چین

 

نقطه چین تمام جمله نیست اما بیشتر از جمله ها چیزها را در خود پنهان می کند و شاید فراتر ازجمله.نقطه چین خلاف نامش - که نام ها فضاهای به ذهن رسیدن چیزها را در خود جا می دهند - برش زدن و به پایان رسیدن در کلام و هی ادامه دادن در تمام کردن نیست .از نقطه چین نمی شود به سادگی گذشت و طبیعتا هم نمی شود به سادگی گذاشت .وقتی مثال های عامیانه می آوریم و یا خوانش را به عهده ی مخاطبی می گذارم که به قدمت هزاره ای تن پرور شده و آب زیر پوستش رفته ، شانه از مسئولیت ادامه دار بودن ِ نقطه چین خالی می کند و هراز گاهی لپ مطلب را توی آغوشش جمع می کند و شانه ای بالا می اندازد که : خب! خب اینجا یعنی کسالت یعنی از سر باز کردن. از سر باز کردن معنا یا هر ادامه ای که پیدا شود درانتهای تاریک روشن ذهن های فعال یا خلاق. اما اساسن آیا چیزی به نام ذهن خلاق و یا غیر خلاق داریم؟ مگر ذهن های تنبل هم وجود دارد؟! وآیا ارتباط این ها با خلاقیت ِ خالق کجای معادله های چند وجهی نقطه چین ها را جواب می دهد.من گمان می کنم در ذات هنر ، تاویل  لابیرنت تخیل و تعمق است و هیچ کدام به اندازه ی ادبیات کرسی را برای دمکرات بودن مهیا نمی کند. ساحت کلمه بی انتهاست چرا که خود کلمه هم رضایت به تاویل نمی دهد و خوانش ها را در اعراب ها به تکثر می کشاند. در هنرهای مشترک که وابستگی به هم دارند این تاویل غلظت کمتری به خود می گیرد.اگربخواهیم مثال را چاشنی بیانمان کنیم به هنرهای وابسته ای چون سینما، تئاتر برمی خوریم که وابستگی و عدم خوانش های متوالی یا حداقل به تعویق انداختن معنا و یا تخریب آن کورسوی کم رنگی دارد . همین موضوع در دنیای رنگ ،حجم و یحتمل رقص صورت می گیرد. و تاویل جای خود را به احساس بیشتر می دهد و فضاست که کمی با درون مخاطب، حالا چه احساس  چه ادراک و چه...(ببینید بازهم نقطه چین) بازی می کند .اما کلمه حرف دیگری یا حرف های دیگری برای زدن و نزدن،گفتن و نگفتن دارد. کلمه دیده نمی شود ؛دست گیر نیست ،تصور می شود.فهمیده می شود ،خوانده می شود،نوشته می شود وچون آفتاب پرست در ذهن های مختلف چهره های مختلفی به خود می گیرد و در کدام هنراست که میدان ارادت مرد سخن گوی و گوی مرد سخن دان و سخن شنو بزرگ و بی انتهاست؟.حالا ببین نقطه چین کجای این ماجراست.

اما برسیم باز به نقطه چین،نقطه چین ادامه ی ادامه هاست. این ادامه حالا کجا جا باز می کند؟طبیعی ست که در ذهن. در ناکجای کجاها. به قول یداله رویایی شعر جا ندارد کجا دارد.این کجاها همان جاهای ناشناخته ی ذهن هاست. جاهایی که می شناسی اما با آن غریبی. دیده ای اما یادت نمی آید.شنیده ای اما نمی فهمی اش. اینجاست که ذهن های خلاق ذهن های جستجوگر و گستاخ" مثال رهنوردانان بی مرز"کیرستف کلمب وار به فتح سرزمین های ناشناخته می روند. پیگیر ماجرایند .دست به کار می شوند و اگرخالق دست به تخریب زد اوخود دست به سازش می زند و می سازد اما همه ی ماجرا نیست. نقطه چین ،چین کلام است. گذرازآن سیاحت می خواهد نه سهالت و روانی!در نقطه چین درک جا دارد نه دَرَک ! باید ایستاد و تامل کرد

نقطه چین پرده در نیست اما محجوب است پشت چینه ی خیال ، پشت چیزها. پشت کلمه ها پنهان است. نهایت پوشیدگی نیست اما عریان هم نیست .نقطه چین از مرز بدیهیات گذشته و ملزومات فکر را پنهان می کند.به خود اجازه ی قایم باشک بازی می دهد در ذهن.و چه چیز لذت بخش تر از پنهانی و پیدایست. لذتی ست در سرخوشی نه لذت در ارضا!نقطه چین اجازه ی رخصت در مخاطب است. در دخالت! پس گستاخ تر است نسبت به کلمه، به معنا. اما گستاخ بودن نه به بُروز،به ادامه دار بودن.

همیشه ی تاریخ ادبیات عرف بر آن بوده نقطه چین بعد از کلمه یا جمله پرسه بزند. اما خیلی ساده انگارانه است اگر نقطه چین را در همین محدود کنیم که پیدایی و پنهانی بعد از زایش همیشه صورت نمی گیرد که خمیره ای در ذهن هست اما بسته به ،به دنیا آمدن کلمه خود را پدیدار می کند. چیزی که مسلم است این است که خلقت(شاید خلاقیت ِ در خلقت کلمه ی مناسب تری باشد) در ادبیات و شعر و شاید درهمه ی هنرها هنگامی صورت می گیرد که فاصله ی قلم با صفحه به حد یک معاشقه بخواهد برسد .شخصا فکر می کنم اینجاست که اگر قرار است اتفاقی بیفتد ،می افتد و گر نه مابقی همه کار زور زدن و فشار آوردن و درد مثانه گرفتن است.نقطه چین اما قبل از این هم می تواند اتفاق بیفتد چرا که جا ندارد . کجایی اش همین حوالی ست که بروز پیدا می کند.نقطه چین پیش از کلمه هم اتفاق می افتد.

 

 

 "از میان دست/پا نوشته ها "


نقطه سر خط 41: برای ' م. ا مقدم '

ارسال  شده توسط  نون لام در 89/2/25 1:30 عصر

     

      برای کسی  که رنگ هاش از شعرهام زلال تر است!

 

     پاشیده از رنگ ،  پـ  ا  شـ  یـ  د  م

     با بکارت صفحه ، زاییدم

     بی رنگ ِ در رنگ   زنگی دم ، رومی دم

     از رنگ مرگ را

     وشکل حرف را

     و تو من ِ توشده ی من را

                                       تنالیته را


نقطه سر خط 40:' اگرم '

ارسال  شده توسط  نون لام در 89/2/10 7:34 عصر

" اگرم "

 

برای به دنیا آوردن خودم

به دنیا آوردی دندم

و وقتی مرگ به سراغم می گیراند هر روز

برعکس زورها

روزی/زوری دوقاشق غذا خوری برای خودم نـ/می تجویزانم

من کسی هستم که هنوزنشده ای یم

آدرس ِ سرراستم   پیچش صراط المستقیمم

گذشته از انبوه آدم هایی که پاهایشان را

توی دست های مردمان هر دَهه ای می نشانند

و الک الکی الکلی الک شدی اند

یادم می آید خدا در کتاب هایش می فرماید (یادم نمی آید

چقدر زود پیر است و چقدر دیر وضع حمل کردی ام

حساب ِحرف را برایتان دارم (ندارم

مولفان ِ محترمم

کیکی کسی برای شما اینجا نمی براند

لطفی که می کنید اگر

به رَحِم هایتان برگردید   یا

            خودتان را بسقطانید یا

لطفی که می

                     اگر...

 

 

نوراله لک

زمستان 88- بهار 89


<      1   2   3   4   5   >>   >