سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقطه سر خط 29:چهار تا کوتاه

ارسال  شده توسط  نون لام در 88/8/11 2:42 عصر

     خویشتن را خیش می کند

                                 تا

      از خویش تن بماند

     که دیگر

                خویش/تن نیست

 

        *******

 

        تشنج رگ ها

       نفس های عمیق وُ

 

 

                      خوشبختی یک اسپرم

 

     *******

 

      تن از پیرهن افتاد

      وقتی که پیرهن از تن ....

      و دکمه

              علامت برازندگی شد

 

       *******

 

       نقش ها نقاشی می شوند

       نقاش ها پیر تر

       نقاش ها  نقاشی می شوند

       نقش ها        نقاش تر

 

 

نورالله لک

بهار تابستان88

*****

پ.ن: توی این فقر داستان نویسیم ...قرار نبود این شعرها باشند اما شعرجدیدم را وقتی می زنم می نویسد بیش از 30000کلمه نمی تواند. به خدا اندازه ی همین دو شعر قبلی ست اما نمی دانم چرا این را می نویسد(نتیجه:لطفا کمک کنید)

پ.ن: مرز ایران و پاکستان که بودم تروریسم حریفم نشد اما اینجا توی خانه ی خودم بیو تروریسم امانم را برید،از پایم انداخت.بیوتروریسم آرام حمله می کند . مرموز و بی صدا اما به یکباره مثل بمب ساعتی منفجر می شود.نه موضع دارد و نه استراتژی.روزی به این فکر می کردم که انسان ها در یک چیز وجه اشتراک دارند که نه سر آن دعواست ونه آنقدر اهمیت دارد که به آن فکر کنند. آن هم هواست. تنفس کردن، بیوتروریسم همان را نشانه گرفت. و استنشاق را ضعف بشری دانست.بیوتروریسم همه گیر است انسان را وابسته می کند به قدرت های بزرگ. به علم و فناوری.

بیوتروریسم غول هزاره ی سوم،چهارم و... است.ایدز(بیوتروریسم برای جوانان سکس را هدف گرفت یعنی نبض تپنده ی یک جامعه)،سارس،تب برفکی،تب کنگو،آنفولانزای آ(h1n1)....وهرچیزی که بشر در آن دست کاری کند،برای به زانو در آوردن کشوری که توپ و تفنگ وتبلیغات به آن کارگر نیست.

با آن می شود مبارزه کرد با بهداشت با پیشگیری

 


نقطه سر خط28: تاریخی که ما را نوشت

ارسال  شده توسط  نون لام در 88/7/23 5:8 عصر

ای درس های سَرسَری

ای درد های بی   بی تن تراز وطن

با قدوم تو           سرکشی جاویدان های ایستاده

ونیلوفرها شبیه زیتون ها            نجابت سالهای آرکئیک!

دختران بابلی

بر سپیدی اندام های مبتلا به رنگ

عینی ترین شاهد

زیر آوارهای           هزاره های             سرزمین های بی سرباز

دارای سکندر

و سیصدمین بازسرایی

روی سرهای تو سربازهای سرفراز

پوکی جمجمه های بی چشم

تاریخی که ما را نوشت

نوشت

تاریخ حادثه های بزرگ می خواهد دختران بابلی

پس زندگی کن و صبور باش

دارا ی معشوقه

          مصالحه

           معامله  

معشوق بزرگ!

صلح را به یاد   و   یاد را به ورق ها    و    ورق ها را به دست های

                                                                            آ

                                                                              و

                                                                                 ا

                                                                                    رمی شویم

                                            تاریخ

                                            تازی/خ

                                            تاتاری/خ

تا/ریخت تو از مد می افتاد

این ورق های باطله بر کجای این شب تیره

آویز بر مخروبه ها     تل ها      تپه ها

متروک در ترک های تردید

این افتخار

این اشتهار

این افتخارِاشتهار       این اشتهار ِافتخار       این.....

ای زاگرس چروکیده

ای بَلیط های سیمره      کلماکره        کرفتو

چندهزارسال در تاریک روشن غارها

خراش تنهایی این قوم به حج رفته را     خسته را

تا انهدام پرسپکتیواین پیکرک های .... پیکرک های.... پیکرک های.....

در رنج در تمام این سرِ/زمین         ،       آن سرِ/زمین؟           یا کدام سر/ِزمین؟

وپنج هزارسال   یا ده هزارسال   یا هفده هزارسال  من از تو بی تو ترم

دختران بابلی

گیرم که صد سال مُندرس تر

این استخوان های جنینی نه به آفتاب رو دارد

                             نه به سبوهای شکسته

                             ونه این تدفین ها، آئین های مقدس اند

شهر می سوز...سوخت  دختران بابلی

و این دایره ها بخشی از درس های هندسه اند

                                                          اما

بزرگ که باشد دیگر چه فرق می کند کورش کبیر

                                                یا اسکندرکبیر!

خواب/م/ت گرفته کنار هِرودوت و بیهقی

خشت ها را به زیر سر می گذارم

واین پرده های پلک را می پوشانم

فردا

تاریخ از خواب بیدار خواهد شد

                   بزرگ خواهد شد

      وبه خاک سپرده خواهد شد

تا دوباره 

                           از خواب بیدار.....

 

 

نوراله لک

مهر88


نقطه سر خط 27:چهرک درد نامه ای بر مریوان

ارسال  شده توسط  نون لام در 88/6/30 4:13 عصر

 

2- اسامی تئاترهای پذیرفته شده به چهارمین جشنواره کشوری تئاتر خیابانی مریوان همانقدر خنده دار بود که پذیرفته نشدن کار "کفشی برای پا یا پایی برای کفش"من و"با کفش هایش پرواز کرد"مصطفی جعفری ، گریه دار. راجع به بقیه کارها نه قضاوت می کنم و نه پیش داوری چراکه28 کاردیگر را ندیده ام و استحقاقشان را نمی دانم اما همان دو کاری را که از استان اصفهان پذیرفته شد پیش زمینه ایست برای ...

اینکه کار پذیرفته ی امسال، سال گذشته رد شده بود!!

از هیئت بازبین ها متشکل از شهرام کرمی(رئیس بخش خیابانی کشور!)افشین خورشید باختری؟؟)و کورش احمدی(نماینده ی اداره ی ارشاد کردستان؟!؟!؟)و تاخیر یک هفته ای در اعلام نتایج می شود حدس زد با چه جشنواره ای و با چه معیار هایی روبرو هستیم.کلمه ی معیار به میان آمد. اصولا با این کلمه میانه ی خوبی درعالم هنر(خصوصا پیشرو وجسور) ندارم اما بالاخره یک چیزی باید دستمایه ی داوران آگاه !باشد تا طرح بکری مثل کفشی برای پا و فرم زیبایی مثل با کفش هایش و قصه ی ساده و خوبی مثل"آنکه گفت قرمز آنکه گفت آبی " از چهارمین جشنواره حذف شود. کارهایی که هرکدام با تمام بزرگیشان سهم کوچکی در جشنواره ی فجر می بایست داشته باشند.

وقتی جسارت در طرح، نوآوری در فرم و ساده گویی در قصه از تنها دلخوشکنک زحمت کشان تئاتر خیابانی کنار گذاشته می شود . وقتی برای نفس های آخر تئاتر و وخیم تر از آن در بستران رو به موت تئاتری های خیابانی تنها مرفین تسکین دهنده ی مریوان نوشداروی بعد ازمرگ سهراب می شود . وقتی نفس تئاتر خیابانی که نقد کردن و تلاش برای نقد پذیر کردن جامعه،برای داوران،دبیر و دست اندر کاران تئاتر خیابانی توهم ِترس های کودکان ازارتفاع می شود. وقتی ازده جشنواره ی برگزارشده توی کشور9تای آن آئینی و مو ضوعی ومذهبی و... می شود.وقتی روی اثرت 4ماه زحمت می کشی و برای جزءبه جزء تئاترت نقشه و چینش و هدف و موضوع و درون مایه وتکنیک و زخم ودرد و کوفت و زهرمار داری و جشنواره ای مثل مریوان که باز ترین پنجره رو به تئاتر خیابانی است سرقفلی داده می شود . وقتی ازمریوان 5 اثرازتهران 5 (ظاهرا 6تا شد) اثروازکل کشور تنها 20 اثر پذیرفته می شود.وقتی توی یک جشنواره ی کشوری شرق کشورحذف می شود.وقتی برای تئاترت خرج می کنی و بعد در کمال ناباوری کارت را کنارمی گذارند و تو حیران می مانی با قرض های بالا آورده چه کار خواهی کرد.وقتی دراولین خوانش اداره ی ارشاد شهرتان به اثرت انگ سیاسی بودن وتوهین به کفش های پیغمبررا می زنند!وقتی با تمام سلول هایت به تئاتر و هنر پاک فکر می کنی و در مرکز نه دوست داری نه آشنا ونه چاپلوسی بلدی و تنها مشکلت نداشتن خورده شیشه می شود که ساده ای که پاستوریزه ای که بی غل و غشی وقتی ...وقتی هیچ جوابی برای این همه سوال های با/بی جواب پیدا نمی کنی سرخورده وآرام به تاریک خانه ات ،اتاق امنت می خزی و بعد سعی می کنی با بی تفاوتی بگویی "من که تئاتری نیستم ،دغدغه ی من که تئاتر نیست،به درک که قبول نشد،کارمن ازسرشان هم زیاد بود،گِل بگیرند جامعه ای را که طاقت نقد شدن ندارد و یا چیز هایی ازاین قبیل ،شاید عزمت را جزم کنی وعطای دنیای پر تذویرچهرک هاو صورتک ها رابه لقایش ببخشی و بروی سراغ همان نوستالژی ورق و قلم و بگویی همان بهتر که داستانم را بنویسم.

قبول دارم نمایشم علی رغم تلاش های محمد حردانی بازیگر کارم_ که اگر جزئیات زندگی اش را کناربگذارد و به جزئیات نقشش بیشتراهمیت بدهد آینده ی روشنی پیش رو خواهد داشت_خوب درنیامد و متاسفانه ریتم نمایش همان اول کارافتاد اما فکرمی کردم داور ایده را نگاه می کند ،کارگردانی را می بیند،درام خیابانی را می سنجدو...

طرح من این بود قضاوت را به شما وا میگذارم

نمایش با سه نفر با پوتین نظامی که در حال کوبیدن پا شبیه مارش نظامی ست شروع می شود.مرد آشغال گرد پا برهنه ای با یک گونی به دوش که علاقه ی خاصی به جمع کردن کفش دارد از جمعیت سوال می کند که تا به حال به کفش هایی که پایشان است فکر کرده اند؟ می گوید که توی کار باز یافت است و گونی اش که پر از کفش است پس ماند است.آنها را باز یافت می کند تا شاید روزی به کار بیایند..30 سال است که دنبال کفش برای خودش می گردد تابتواند کفش مناسبش را پیدا کند اما هنوز پیدا نکرده.مشتی از خروار کفشها به ترتیب بیرون می آورد. برای شروع هر قصه یک ریتم با رقص پای پوتین نظامی داریم.

قصه ها با این ترتیبند:

1-قصه ی ورزش:یک لنگه کفش فوتبالی قرمز و یک لنگه آبی

2:قصه ی فاحشه:یک جفت کفش(چکمه) پاشنه و ساق بلند زنانه ی صورتی رنگ

3:قصه ی سیاست:یک جفت کفش سیاه رنگ تا به تا ،چپ توی راست،راست توی چپ

4:قصه ی مذهب:یک جفت نعلین آخوندی

5:قصه ی هنر:یک جفت کفش عروسکی انتزاعی که چهرک تئاتر روی آنها نقش بسته

6:قصه ی خانواده:یک لنگه کفش سفید عروس و یک لنگه کفش سفید داماد

7:قصه ی آخرقصه ی بی کفش بودن خودش

برای هر کفش قصه ی چطور پیدا شدن و دلیل برازنده نبودن به پایش گفته می شود، شیوه ی اجرا بازی در بازی ست و هر کدام از کفش ها را یا به پا می کند یا به دست  نقش همان را گرفته و اجرا می کند.برای هر قصه 7الی ده ثانیه موسیقی رقص پا داریم و هر قصه 3 دقیقه بیشتر طول نمی کشد جمعا 20دقیقه.

و در آخر کار می گوید که این کلکسیون ِبازیافتی برازنده ی او نبوده وگونی اش را خالی می کند ،انواع و اقسام کفش ها وجود دارد وبه جمعیت می گوید تا کفش هایی که به دردشان می خورد و مناسب شخصیت شان می باشد را انتخاب کنند. به درد او که نخورده شاید به درد آنها بخورد و باز نمایش با ریتم مارش نظامی پوتین ها به پایان می رسد

یکی از دیالوگ های قصه ی آخر:حالا خسته ام ،خسته ترازهرکسی که 30ساله توی کار بازیافته.30 ساله که پاپتی ام.30 سال که دنبال کفش می گردم واسه ی این پا، پا پتی بودن بد دردیه. بدتر از اون اینه که نتونی کفشی که مناسبته و برازندته را انتخاب کنی....

 

1- با تمام دلتنگی هام،با تمام سرخوردگی ها و سرزندگی هام ،با تمام درد ها و یاس هام ،با تمام نفرت ذاتیم از آخرین ماه تابستان ، با تمام تمامم

نا در گلوی مصطفی اسدی   عزیزترین دوست شاعرم:

 

تا باد چنین باد           زنده باد 29 شهریور ماه

نقطه سر خط 26: تا آخرین نفس سکوت خواهم کرد

ارسال  شده توسط  نون لام در 88/6/22 11:17 صبح

 

 من در این متن به قضاوت(دخالت) شما احتیاج ن/دارم

 نقطه ها را به    کلمه ها را به     جمله ها را به    سطرهارابه  

 قصه را بدون اذن شما   

 شروع می شود

 در شریان های تو تشویش زاده می شود  

 تا رسولان را حرمتی که دردست های تو و بی دست های تو  انکارمبلغین کتاب هایی که

 لا اکراه در زندگی کردن مان

 لا اکراه در زنده بودن مان

 لا اکراه در  نفس کشیدن مان

 لا اکراه در

 در متن تحریف صورت می گیرد

 از ژنوم تو فاکتور گرفته می شود

 ودر تقدیر تو

 نه رسولی پیدا می شود

 نه کتابی نوشته می شود

 نه بازمانده ای  رستگار

 و نه پرهیزکارانی که تا آخرین نفس

 جنگ های صلیبی را     تا قرون وسطایی که     در فتح سرزمینی با

 پرهیز می کنم از هر چه که بدون تو تکثیر می شود

 دوشادوشت دوباره قامت می بندم

 و تو   منزه تر از این حرف هایی

 وتو    بی نیاز تر از این حمد هایی

 وتو    داناتر از این علم هایی

 وتو   عاشق تر ازاین .....

 از ذهن تو استفاده می کنم    و از تخیلت وام می گیرم    و از گناهانت استغفار

 وبا یاس و نا امیدی با دستهایم به بن بست کوچه ای  خراش می اندازم

 که کودکی هایمان را     ودلواپسیهایمان را    و معصومیت هایمان را    وقدکشیدن هایمان را  بزرگ تر که می شوم تو را فراموش می کنم

                          خودم را فراموش می کنم

                          و                                                              فراموش می کنم

 

 حالا شغلم را عوض می کنم

 لب و... لبو... لبوی های داغ

 نان های داغ    خبرهای داغ     تن های داغ

 از موقعیتم استفاده می کنم تا رنگ هایی بپاشم به دیوارهایی    که خانه هایی   که آدم هایی       که احساس هایی    که

 جهان پراز آدم های اضافه ای   با پِرتی های اضافه ای    با لهجه های اضافه ای    با جغرافیای  اضافه ای

 دیگر وقتش شده است

 ظاهرم را تغییر می دهم

 دستهایم را چلیپا می کنم

 گوژم را افتاده تر

 و لبخندهارا ژکوندتر   موهایم را به چپ ویا  راست جهت می دهم

 درون آینه می ایستم و خودم را اصلا نمی شناسم

 ودر اوج آینه را می بوسم و برای همیشه می گذارم کنار

 حالا من مردی هستم نسبتا لر    با جغرافیایی نسبتا تاریخی    و نژادی نسبتا ساده زیست      و خونی نسبتا گرم      و قومی نسبتا مغلوب

 این قسمت قصه احتیاج به کمی درام    با احساسی تقریبا نوستالژی    با درون مایه ای کاملا مذهبی   و پایانی مطلقا تراژیک دارد

 پس دایره زنگی ام را به دست می گیرم

 چهره ی سیاهم را کاملا سفید می کنم

 و در انتهای سن

 بدون کوچک ترین حرفی

 چمباتمه می زنم و تا آخرین نفس سکوت اختیار می کنم

 باید به این نقطه عطف کمی شک کنید

 پس شک می کن/ی/م/د به هر چه بدون تو آغاز می شود

                              به هر چه بدون تو ادامه پیدا می کند

                              به هرچه بدون تو خاتمه پیدا می کند

 وقتی هیچ منظوری برای پایان بندی قصه ندارم خودم را به روزمرگی میزنم

 توی پس کوچه ها پرسه می زنم

 و بی خیالی طی می کنم

 قاعدتا صبح خواهد شد

 و وقتی هوارا گرگ ها و میش ها اشباع کردند

 و با بانگ خروسان وُ

 بی بانگ خروسان وُ

 در بانگ خروسان وُ

 

 بانگ خروسان وُ

 

 اصلا به حرمت لب هایت سکوت می کنم

 و این روایت را مختومه اعلام می کنم

 

                                                                                                   نوراله لک

                                                                             تابستان 88


نقطه سز خط16

ارسال  شده توسط  نون لام در 88/3/25 12:30 عصر

     آبستنیده ام خودم را:        

                                         کلمات باربَرند

                            کلمات بار می بَرند

                            کلمات بی نام تو باربَرند

 

 

                                                 به نام خدا

 

" پله ها مرا بالا آوردند "

 

روی چندمین پله ایستاده ام، نمی دانم اما بالا هستم. خیلی زیاد.وقتی روی پله ای ایستاده باشی فقط جبراست که حکم می کند یا بالا بروی یا پایین. اما پله تعیین کننده است.یا تورا بالا می آورند یا توراپایین می برند.

همیشه برایم گستاخ، رها وبازیگوش بودی.جلوی آینه می ایستادی و موهای فردارت را بازوبسته می کردی واز گوشه ی چشم، خیرگی من به خودت را می پاییدی.از لیوان خودت هیچ وقت آب نمی خوردی و این لیوان من بود که رد رژ لب هایت که یواشکی ازمادرت برمی داشتی را روی آن برایم جا می گذاشتی تاکنارتخت، ساعت ها به آن خیره بمانم تا خوابم ببرد.

آن اوایل بالا رفتن از نردبان ودیدن آن طرف دیوار برایم مهم نبود تا روزی که گفتی : "می خواهم  چیزی را که تا حالا ندیده ای ببینم. " واین خصلتی  بود که تو همیشه داشتی یعنی می خواستی قبل از من همه چیزرا تجربه کنی وبعدش باهمان شوق و ذوق بچه گانه برایم تعریف کنی و دلم را بسوزانی.

نردبان را به زحمت سر پا می کردی وباترسی آمیخته باشوق، یکی دست و یکی پا جا به جا می کردی وازپله های آن بالا می رفتی وهراز چند گاهی بر می گشتی و چهره ی مشتاق مرا می دیدی و بیشتر راغب می شدی بالابروی و این برایم جذاب بود و همین را بهانه کردم که پایه های نردبان را بگیرم تا تکان نخورد. برایم جذاب بود که از زیر تورا تماشا کنم که چرا هروقت می نشستی حجب و حیا توی رفتارت بود.و فقط همین نشستن بود که درآن آزاد نبودی.ساق های سفید و لاغرت را به هم می چسباندی و دامن سفید با گلهای ریز سبزت را روی آن می پوشاندی و از بغل خودت را یله می کردی روی پایه ی یکی از دستانت. و این پله ها بود که مرا به آرزویم رساند.

همیشه همینطوربودی .دست کمک هیچ کس را قبول نمی کردی.حتی وقتی که می آمدم تا دربلند کردن نردبان کمکت کنم،اخم می کردی وبا دست پسم می زدی و می گفتی" خودم می توانم "و من دست در جیب از تقلایت لذت می بردم که چگونه نردبان را سر پا می کردی ومی گذاشتی سینه ی دیوار.ومن همیشه منتظر این لحظه بودم تا پله ها را یکی دوتا کنی و بروی بالا و من از پایین تورا تماشا کنم.اما تو وقتی که روی پله ی آخر نردبان به لذت دیدن باغ ِآنطرف دیوار می رسیدی اخم می پیچید توی ابروهای بورت.دست هایت را روی دیوار می گذاشتی و سرت راروی دست ها. و این بهت ها و سکوت ها بودکه جمع می شد توی عمق نگاهی که من عقب ترمی رفتم تا ببینمش.

بعدها گذشت و بعدترها آمد و من پله ها را دوتا یکی کردم روزی که خواب بودی.دقت وولع وصف ناپذیری که قبل ازبالارفتن ازنردبان ازتوصیف باغ داشتی به هوسم انداخت تاجسارت کنم ونردبا ن راتکیه بدهم به دیوار ولذت تورا تجربه کنم. تغییرحالت ها وبعدش سکوتهایی که براحتی درچهره ات جا به جا می شد.و من هرچقدر این پایین صدایت می کردم و داد می زدم تا آن طرف دیوار را برایم توصیف کنی یا حداقل پایین بیایی تا من خودم ببینم .اما بازهم چیزی نمی گفتی و باز به همین دلخوش بودم که بمانم پای نردبان و لذت دیدن تو از زیررا بادیدن آن طرف دیوارعوض کنم.

حالا که چهل سال گذشته ومن هنوزروی پله ی آخرم. پله ای که بعد از روزی که آمدم بالا و تو دیدی که من جایت را گرفته ام، دیگر تجربه اش نکردی و من سال هاهی آمدم وایستادم روی همین پله ها وبه حوض آبی نگاه می کردم که تابستان ها می پریدی توی آن و به من می فهماندی که چقدرترسوهستم و ازآب می ترسم.به خانه ای که یک روز همین نردبان را کشان کشان آوردی و گفتی :"تا حالا باغ دیواربه دیوارتان که درش همیشع قفل است را دیده ای ؟ "و مادرم بارها به خاطرشیطنت هایت ازآن بیرونت کرد.به دوردست های پشت دیواری که یک روز دیدن آن جدایم کرد از تمام بچگی هایمان.این میل به بالا آمدن و میل به ایستادن مغرورانه روی پله ی آخرلذت دیدن توازپایین را هم، ازبین برد چراکه نردبان سالها ماند کناردیوار یعنی درهرشرایطی نگه اش داشتم اما تودیگر...

 وقتی بیست سال پیش نشستیم پشت میز کنار پنجره ای که منظره داشت به همین دیوارونردبان و گفتم که دوستت دارم و نگاهت را دوختی به نردبان و گفتم که می خواهم تا آخرعمربا تو باشم و نگاه کردم به نردبان و تو نگاهت را ازآن دزدیدی و به قندهایی که یکی یکی توی لیوان چای می انداختی وحباب های کوچک هوایی که ازآن آزاد می شد تنها جوابی بود که می توانستی بدهی .

چقدر دوست داشتم که روی پله ی آخر نردبان جایی برای هردویمان بود تااین بارمن برایت منظره ی آن طرف دیوار را توصیف کنم.چیزی که همیشه با اشتیاق خاصی آن پایین می ایستادم و تو نمی گفتی،حالا برایت بگویم؛برایت بگویم که نگاه کن چه ساختمان ها وبزرگ راه هایی جا باز کرده میان آن درخت های گیلاس که تو برایم نمی گفتی اصلا می خواهم توصیف الانش را برایت بگویم که چگونه عکس هایم با ریسمان از این طرف خیابان وصل شده اند به آنطرفش.ازژست های مختلفم ،از سوابقم که چه آدم بزرگی بودم و اهداف آینده ام که چقدر بزرگترم خواهند کرد.

حالا روی پله ی آخرایستاده ام. شوق به اوج رسیدن ومنگی ایستادن روی این پله حس هایی ست که پله های متوالی به تو می دهند.پله ها تورا بالا می آورند و از بازگشت باز می دارند.

 

 

 

  نورالله لک

  سراوان. بهار 88

 

 

 

 


نقطه سر خط ...کوتاه

ارسال  شده توسط  نون لام در 88/1/14 2:26 صبح

توی هیچ یک از شریان های من نه حافظ ی بوده نه شمسی باور کن .این از بد روزگار است من که به رسم و عادت لرها به شاهنامه  قسم خورده ام که با لباس سفید ورق ها بیایم توی حجله ی تو و با کاغذ های باطه ا ت بروم بیرون .این معصیتِ از تو آبستن بودن را کجای این شهر بی شرم جار بزنم داستان؟!!!!

 

جاده  شروع می شود

جاده  ممتد می شود

جاده  تمام نمی شود

جاده

در من راه گم کرده است

            

وحوا نگفت

و آدم نرفت

و من هیچ ندیدم

و تو رفتی، وسوسه کردی

سیب چیدی و خوردی

 

سکوت بره ها   وُ

توبه های گرگ ؟!

چرا هیچ چوپان دروغگویی در جهان نیست؟!

 

 

آویز بر دیوار

عکس تو سال هاست که پیر نمی شود

اما

موهام

مثل روزهای تو

                       سپید

مثل روزگار من

                      سیاه!

 

 

 

خواب ها مرا می برند

جایی که تو

هیچ وقت نبودی

 

 

دل/گیر میکُند

گیر، میکَند

لای لاس/تیک ِماشین هایی که به تو

راه نمی/افتند

افت می کنند

دل هایی که گیر می کنند

لای لاستیک ماشین هایی که به تو.... 

 

 

دست از سرم برد/آ شتی می کنیم

باران مرا خیس کرد

خیابان ها ترا دزدیدند

 

یلداست موهایت

یلداست چشم هایت

حالا

یلدا شده روزگارم !

 

 

کاغذ ها سفید می مانند

وُ

مدادها  مرا سیاه می کنند

 

 

 

آدم ها عمود راه می روند

درخت ها عمود می رویند

مدادها عمود می نویسند

جهان عمود می چرخد

همه اما

افقی می میرند

 

 

تو به من سیب دادی  وُ

من به تو

زندگی روی زمین را

حالا

کدام سخاوتمند تریم؟!

 

 

مدادهای رنگیم هستند  اما

توی دفتر نقاشیم

هنوز

تصویر توست که بی رنگ مانده!

 

حالا

دیگر ازمرگ  هم

نمی...می...

می... نمی...

نمی...می....

....      .....

ترسم!! *1

 

تحمل نبودنت

باور کن

از تیر های کلاش هم درد ناک تر است!

 

 

شب بود....

شب بود ماه ....

شب بود ماه پشت ابر....

نه ماه بود و ُ

نه ابر

فقط شب بود!  *2

 

 

 

این نوروز ها

                       پیروزند

و من

         شکست خورده ام عمو نوروز!

 

 

****************************

 

1* به یداله رویایی

2* توی دره  کمین زده بودیم برای اشرار. حتی یک متریت را هم نمی دیدی.آنقدر تاریک بود که ... بگذریم.فرمانده گفت :مسلح کنید.من تفنگ را گذاشته بودم زمین و دنبال قلم و کاغذ می گشتم برای این شعر!

 


نقطه سر خط نوروز

ارسال  شده توسط  نون لام در 87/12/30 1:38 عصر

 

به یداله رویایی:        

حالا

دیگر از مرگ هم

نمی... می...

می...نمی...

نمی...می...

....      ....

ترسم!

 

ساعت 1 بود.کتاب می خواندم.دراز کشیده روی تخت(طبقه ی دوم).صدا آمد.صدای ترسناک چیزی پیچید توی گُردان. بی اختیاربا سرباز دراز کشیده ی بلوچ آنطرف آسایشگاه چشم تو چشم شدیم.ناگهان هردو از تخت پریدیم پایین.روبروی آسایشگاه زیر سایبان سکوی سخنرانی فرماندهی، افتاده بود روی زمین.دراز به دراز."یا حسین"روی لبم بود که دویدم طرفش،نه"یا ابوالفضل"به طرف دکتر دویدم،ماندم. برگشتم و نگاهش کردم.خون می پاشید از زیر گلویش بیرون وآرام با خاک معاشقه می کرد.گیج بودم ،می ترسیدم.فشارم از نوک سرم مثل یک وزنه افتاد کف پاهایم.بدنم را رعشه گرفته بود.آدم بود که می دویداما نزدیکش نمی شدند.چشمهایش را زیر پلک بالایی اش قایم کرده بودوانگارعمق تاریک روشن آسایشگاه را می پایید.محتویات سرش از سوراخی به اندازه ی یک خال هندی پاشیده بود بیرون وخون شره کرده بود تا کف سرش.داشت می ماسید خون که دویدم طرف کانکس دکتر.

- یاحسین!؛ دکتر،دکتر  کجایی خودش را…سرش را…ترکاند.

برگشتم.گروهبان تک تیراندازهم بود.گفت:

- نمی خواهد،دیگر نمی خواهد. تمام شد.

اما نه، من دیدم بلندشد.دیدم که از جا برخواست و گیج وگنگ من و تمام آدم هایی که تا شعاع چند متری ایستاده بودند یا هنوز می دویدند را نگاه می کرد. اما سبک بود.نرم راه می رفت.انگار که پاهایش روی زمین نیست. با همان لباس سبز خیارشوری وسینه خشابش که شبیه سینه بند دختران بود ولی با سه خشاب 30 تیری.اسلحه کنارش بود. اما دیگر برش نمی داشت.انگار که دیگر ناموسش نبود.آمد که بیاید طرفم،ترسیدم.فهمید و فقط کف دست هایش را نشانم داد.کف دست راستش همان که ماشه را چکانده بود نوشته بود " بسمه تعالی " و کف دست دیگر " دوستت دارم خاطره ". بعد رفت. نمی دانم کجا یعنی دیگرجغرافیای گردان را نمی دانستم که کجاست.

فرمانده می آید.نهیب می زند به سربازان تا بروند توی آسایشگاه.من هم می روم.کلاهش را می بینم که نقابش جدا شده.کلاه کلا ً از روی دوخت ها پاره شده.اما جای یک سوراخ روی آن که لبه هایش ریش ریش شده وجود دارد.کمی جلوتر چیزی نظرم را به خود جلب می کند.می نشینم تا دقیق ببینم.تکه ای از استخوان پیشانیش بود.و چند متر آنطرف تر آرم کلاه که باد زیر و رویش می کرد.توی آسایشگاه همهمه بود.همه حرف می زدند.همشهری هایش گریه می کردند.یک سرباز تُرک تمام ناموس ها را کشیده بود سینه ی فحش.روی تخت نشستم و کتاب را باز کردم.کلمات سیاه می شدند و خطهای منظم و موازی  می پیچیدند توی همدیگر.همین نیم ساعت پیش بود که فرنچ نظامی اش را درآورد و دوعکس بزرگ درویشی روی بازوی راست و توی کمرش بود.آمد پیشم.گفت:اسم مرا برای ماموریت های مرزی بنویس.

گفتم:چرا می خواهی بروی مرز؟

- اینجا حوصله ام سر می رود.پست نمی توانم بدهم.پاهایم درد می گیرد.توی ترکم.

خنده ام گرفت.کسانی مرز می رفتند که اهل...گفتم:

- اگر می خواهی تَرک کنی اینجا بهترین جاست.

و دوباره کتاب خواندم.یک ربع دیگر آمدو گفت:خودکار می خواهم.خودکار دادمش.خوشحال بود گفت:

- می خواهم بروم ایرانشهر واز آنجا انتقالی بگیرم برای اصفهان.

فقط لبخند زدم.

تک تیر انداز آمد گفت:

- وصیتش توی جیبش بود.اسم دوست دخترش هم خاطره است،کف دستش نوشته بود.

چند وقت طول کشید نمی دانم.اما آمدم بیرون و تکیه دادم به دیوارآسایشگاه .پتوی عملیاتیم را دیدم که انداخته اند رویش.خورشید توی آسمان و مگس هایی که دورش بودند نشان می داد که چند ساعت است که همان جا خوابیده است.هنوز پلیس جنایی نیامده بود!

حالا من می روم روی خاک ریز.جایی که همیشه می رفتم.جایی که از آنجا به زحمت ابتدای شهر پیداست.جای که همه ی پیش آمدها را احتمال می دادم.شاید می روم که باز فکر کنم.شاید می روم که دنبال چیزی بگردم.دنبال متهم، دنبال محسن علیزده ای که خود کشی کرد، دنبال جایگزینی برای پُستش ،دنبال انگیزه ای که چرا باید اسلحه را بگذارد زیر گلویش و سرش را بترکاند.شاید هم می روم دنبال خاطره !

13/12/87

تحمل نبودنت

               باور کن

                        از تیرهای کِلاش هم دردناک تر است!

 

********

نوروز می آید و من

                       نمی دانم

با آن کهنه روزهای با تو

                            چه باید بکنم

                                          مادر بزرگ!

 

مثل کودکان هفت ساله سوال داشت وقتی که از در خانه بیرون می رفتم.وقتی از سفر برمی گشم اولین نفری بود که در را به رویم باز میکرد.هفت سال بود ،از وقتی که مادرِ مادرم به زادگاهش لرستان رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت جز به خانه ی مادربزرگم(مادرِ پدرم)برای دید وبازدید نوروزبه خانه ی کس دیگری نرفتم.حالا تو که نیستی مادر بزرگ و من دوباره تنهایم توی اتاق تنهاییم.یادت می آید مادر بزرگ بچه که بودم شیطنت که می کردم برای فرار از کتک های پدرم مرا زیر چادر خودت قایم می کردی و به من لبخند می زدی و میگفتی رفت و من آرزو می کردم بزرگ که شدم یک ماشین می خرم و با آن تمام ندیدنی های شهر رابا هم می بینیم.نیستی مادر بزرگ و هر دو این آرزو را به گور بردیم.

 

*****************


<   <<   6