* دارم به این فکر می کنم که چیزی احمقانه تر و مزخرف تر ومالیخولیایی تراز این فضای مجازی هم می تواند باشد.اینکه هر بار بیایم و دست و پابزنم توی این توهم مضحک ؛ این دلخوشکنک غمگین!

* دارم به این فکر می کنم که اگر فردوسی پور وسط بازی اسپانیا و هلند " من در خطرناک زندگی میکردم ِ" علی عبدالرضایی را می خواند ادامه ی بازی را چطور گزارش می کرد؟   " چه میییکنه این جنون ِ شاعری!!!"

* دارم به این فکر میکنم اگر مهرداد فلاح ویرش می گرفت و وسط " ولی عصر استریت" می نشست ونقاشی می کشید رقابتش با سهراب سپهری به کجاها می کشید؟ به هرحال سپهری هم شاعر خوبی بود و هم نقاش خوب تری!

* دارم به این فکر می کنم عمق معنای کلمه ی" بیگاری" در تئاتر این مملکت و صدالبته این استان و هزار البته تر در این شهر(نخوانید خمینی شهر!)چه چیز می توانست باشد؟

 الف :5 اجرای رایگان در سطح شهر؟     ب : اصابت دو ترقه در حد خمپاره شصت های جنگ تحمیلی عراق علیه مملکت گل و بلبل در فرق سرت یا وسط آکساسوار نمایشت توسط چند نفر دوستدار فرهنگ این شهر؟     ج : برخورد ماقبل ِ قرون وسطایی رئیس سینما و جلوگیری و شانتاژ مسئولین علیه کارت؟      د : چوب دوسر نجس شدن پیش دوستان و اداره ی ارشاد شهرتان؟

گزینه ی پیشنهادی ما این است " گور پدر هرچی تئاتر و تئاتر و تئاترو... (بقیه ش را خودتان...) "

* دارم به این فکر می کنم من که اسم خودم را گذاشته ام داستان نویس پس چرا حجم شعرها و نمایش هایم از داستان ها بیشتر شده؟!چه بلایی سر داستان های نازنینم آمده؟ چرا آن دفتر جلد چرم قهوه ای سوخته ام مفقود الاثر شده، چرا همه اش در حد طرح و اتود باقی ماند؟!

* دارم به این فکر می کنم اگر" ماز " تئاتر خیابانی ام در جشنواره ی کشوری مریوان پذیرفته نشد چه خواهم کرد؟ : سرم را می کوبانم به طاق؟چند دقیقه سوت خواهم زد؟بی خیالی طی می کنم و هی دلیل می تراشم برای پذیرفته نشدنش؟ موهای سی سانتی خود را به آرایشگران خواهم سپرد؟ و شاید هم دلبری برگزینم که مپرس!!!!

*دارم به این فکر می کنم در کله شق بودن، در زود از کوره در رفتن ، درنداشتن چیزی برای از دست دادن ،در پرتاب کردن اشیا بصورت آیرودینامیک، در آخر شدن بین چهار نفرآدم،در دنیا را آب بردن و من را خواب بردن،در خوابیدن و بیدار شدن و دیدن ِ همه چیزکه تغییر کرده اما نه آنگونه که تو می خواستی، از بیخ لر بودن ، ساده بودن، به همه به چشم یکسان و دوستی نگاه کردن در... در... چه کسی می تواند شبیه من باشد؟ فقط  یک گزینه در جهان وجود دارد و آن هم مهدی کروبی نامزد همیشه ی ریاست جمهوری ست!! (هرچند هم با پدر و مادرم هم دهاتی ست هم در شاخه های فرعی شجره نامه یک جورایی به هم می رسیم!) اما به راستی من شبیه اوهستم یا او ...؟!!

*دارم به این فکر می کنم چندم مرداد است. چندم مرداد بود که حسین پناهی عزیزم توی خانه ی تنهایی هاش مرده بود و دو روزبی کس ترو ناشناخته ترازهمیشه ،پیکررنجورو خسته اش بوی متعفن فراموشی می گرفت!شاید بالای سرخودش ایستاده و می پرسیده: واقعا چندم مرداد است؟! سیزدهم؟چهادهم؟ شاید هم پانزدهم؟!   به عکسش نگاه می کنم و می گویم:چندم مردادش را نمی دانم ولی دوستت دارم دیوانه ی دوست داشتنی!

* دارم به این فکر می کنم این وضعیت تا همیشه نامشخص تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟تا کی " هنوز ِ سرگردانی " ؟ تا به کی دست و پا زدن میان آنچه که روزمرگی مفرط می نامی اش؟ تا به کی مثل مسخ شده ها کوشه ی تاریک روشن اتاق کز کردن و زل زدن به ترک های دیوار یا لامپ های آویزان از سقف ؟ تا به کی بیداری تا خروس خوان و هی فکریدن،هی فکریدن، فکریدن و فکریدن؟!

* دارم به این فکر می کنم اگر دکارت این جمله ی مزخرف ِ "من فکر می کنم پس هستم " که سرتاسر زندگی ام را گرفته را نمی گفت چه کسی ...

شاید خود من ، با کمی دخل و تصرف می گفتم " من نیستم پس هستم ! "

 

 

                                    چندم  ِ مرداد 89