حس می کنم این مبل راحتی ِ از ریخت افتاده هم دارد مرا تحمل می کند.مثل روزهای آخر تو.مثل مهران. مثل همه ی کسانی که آخرین کتاب چاپ شده ام را نخواندند و ناشرکتاب گفت "من را با این کتاب به خاک سیاه نشوندی! "مثل پدرت.پدرت را به یاد می آورم.هیچ ماشینی کش دارتر از ماشین پدرت نبود.

ماشین کش دار بلندی کنار پایم آرام ترمز می کند بیوک آبی نفتی که فکر می کردم نمونه اش را فقط توی موزه ها و گالری ها می شود پیدا کرد.سرم را آرام پایین می آورم. نگاهم نمی کند مرد مو جوگندمی ریش و سبیل آنکارد کرده. از شیشه ی تا نصفه پایین کشیده می گوید سوار شو. می گویم : شما ؟!  می گوید" از مادرزائیده نشده کسی دخترمو بُربزنه و من آمارشو در نیارم. سوارشو که حرف مردونه باهات دارم!" آیناز می گفت "هیبت جوگندمی ،تایتانیک آبی نفتی..." سوار می شوم.چیزی نمی گوید که جرات کنم چیزی بگویم.کنار یک پاساژ قدیمی نگه می دارد.خودش می رود توی اولین مغازه که بلور فروشی ست. آیناز می گفت" حجره ی مُدرن!"می داند که میروم که ایستاده پشت به من و دستاهایش را گره کرده لای تسبیح شاه مقصود." وقتی دستهایش را پیچوند لای تسبیح اخلاقش سگی شده، فقط باید باهاش مردونه صحبت کنی.خرده بگو که روی پاهای خودت ایستادی" نه می گوید بشین نه می گوید برو. صاف می رود سر اصل مطلب." آمارخونه و زندگیتو در اوردم.از خانوادت دل بریدی که چی؟! آدم از زیر بته که بیرون نمی یاد! سرت هم که به تنت نمی ارزه. آش دهن سوز هم... هرچی فکر می کنم نمی فهمم این دختر کشته مرده ی چیه تو شده! شصتم خبر داشت زده به بی راهه و خام ِکلاه کج و شال دور گردن و پالتوی تازانو اومدت شده.خودشم یاغیه، سرکشه و نارام!اما نه جوون، تموم شده.جایی خبری نیست.همونطوری که نسق کشیدن و بزن بهادری تموم شده اما میون همه ی این تموم شدن ها واسه ی من یه چیز ناتمومه. اونم آینازه!مادرش که نه ،افعی هفت سر ِ بی معرفتش هوای فرنگستون زد به سرش و شال و کلاه کردو رفت خارجه. من موندم و دارو ندارم. همین رو دارم تو زندگیم. این دختر همه ی کس منه پسر!"دستش می رود طرف جیبش. دستمالی بیرون می آورد و محکم می گوید " برو بیرون !"پاهایم نا ندارد. خشک شده انگار. زحمت می کشم که بروم. دوباره محکم می گوید "بایست!" نیم رخش را نشانم می دهد و نیم دیگر را پنهان می کند.آیناز از این نیمه چیزی نگفته بود "اگه بسته های دیازپام و تیزبر رو توی کیفش پیدا نکرده بودم و ترس از بی کس شدنم نبود... اگه ..."حالا آن نیمه ی مجهول دیگر پیدا می شود با جای یک زخم کهنه گوشه ی ابرو " نیاد اون روز که خاری به پای آینازم بخله... نیاد روزی که از دستت رنجور وعاصی باشه .. نیاد روزی که دستت به کمربند و مشت و لگد وا بشه که به ولای علی با همین بیوک نفتی زیرت می گیرم و..."جان می افتد به پاهایم .چیزی درونم یکباره ترک برمیدارد. دیگر نمی توانم آنجا بمانم .آیناز گفته بود .گفته بود و چقدر خوب است که اینجا نیست و مرا اینگونه نمی بیند.اما کاش بودی و مثل همیشه خورده هایم را جمع می کردی. صدای داد زدنش را نمیشنوم که می گوید"هنوز حرفم تموم نشده..."

امروز پنجشنبه است. هر چه پول داشتم دادم سیگار خریدم.گفتم _ به خودم می گویم _ بی تو بودن را با سیگار فراموش کنم. در دودهای لطیفش که در تارک روشن اتاق توی همدیگر می پیچند و بالاتر که می روند روی تن سقف گم می شوند.تو هم گم می شوی.چرا گم شدی؟لابه لای این دود کردن ها جایی برای تو نبود؟شاید حق داشتی. یا با من در روز های نیامده جایی برای تو نیست؟ یعنی هنوز درد آن کتاب را فراموش نکردی.نکند دلخوری از اینکه برای بدرقه ات نیامدم.اینهمه ته سیگار یعنی اینکه تو نیستی. سیگار برای تو بود و تو برای من نبودی.صدای خرناس هایم را نمی شنوی. نفس ندارم برای زنده بودن.اصلن مگر زنده بودن بی چشم های براق تو هیجان دارد.من از این مگنا نمی میرم.از بی تو بودن... باور نمی کنی؟! دود می کنم تا دوباره ظاهر شوی. گفته بودم_ به خودم گفتم_ آخرین نخ هر پاکت را روی دستم خاموش کنم تا یادم بیاورد همه اش توهم است.چند روز است که رفته ای آیناز که خانه پر از پاکت مچاله شده ی سیگار است و دستانم دیگر جای سالمی برای خاموش کردن ِ آخرین نخ پاک های دیگر ندارد. سوخته شدن ِ دستم را دیگر حس نمی کنم. خبر داری که مجوز ندادند برای آخرین کتابم.سیگار را ترک نکردم. یعنی فندکت را گم کردم و حالا سیگار روی سیگار می گیرانم. آخرین باری که برای مداوا پیش مهران رفتم را به یاد نمی آورم. مهران با همان منشی که خودکار توی دستانش می لرزید ازدواج کرد.کسی که خودکار توی دستانش بلرزد لیاقت مهران را دارد .مهرانی که از برادر به من نزدیکتر بود. یخچال پر از قرصم را هم اهدا کردم به هلال احمربرای سیل زدگان آن ور دنیا.دستمال سفید گلدوزی ات دیگر سفید نیست حتی قرمز هم نیست با خون های خشک شده ی ِ لابه لاش اینجا روی عسلی افتاده. الان کجایی آیناز؟ به قول پدرت خارجه پیش مادرت؟!من تا آن روز با پدرت حتی یک کلمه هم صحبت نکرده بودم.اما چندپنجشنبه که دیگر خبری ازتو نبود درمانده تر از همیشه پیشش رفتم و برای اولین بار حرف زدم.به پدرت گفتم که بی تو میمیرم آیناز و او برعکس همیشه اینبار چیزی نگفت.حتی نصیحت هم نکرد. از جیبش چاقوی کار زنجان بیرون آورد و گذاشت روی میز!

سیگار می کشم و مثل مار به خودم می پیچم. سرفه امانم نمی دهد تا آیناز زلال شود میان به یاد آوردن هایم.پاکت سیگار تمام شده و این آخرین نخ این پاکت است. هال پر از دود شده و دیگر نمی توانم ببینمش. سرم منگ شده.باد کرده...این نخ سیگار چقدر تلخ است. وقتی سرفه می کنم انگار صدای سگ می دهم تمام شکمم دارد از حلقم می آید بیرون.خون از دهانم شره می کند روی دست نوشته هایی که دارم می نویسم.خوشحالم که توی این حال و روز مرا نمی بیند.سیگار به انتها رسیده وخاکسترش روی خون ها می ریزد. تمام لذت سیگار همین کام آخر است.

مثل کام آخر سیگار می مانی آیناز.

  

نورا لک

طرح داستان 83

پایان تابستان 89

 

 

* هاشم اتفاقی گفت: این مگنا مثل سگ می ماند. مگنا سگی ست!