سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقطه سر خط 76 : \ ارتباط \

ارسال  شده توسط  نون لام در 97/10/22 11:45 صبح

در تلگرام: @noralak

 

 

 و در اینستاگرام:

nora_lak@


نقطه سر خط 75 : \ کجا بودیم ؟ \

ارسال  شده توسط  نون لام در 96/9/18 12:37 عصر

کجای قصه بودیم که قلم ها از دست ها افتاد، خم شد و بی مهابا گریست ؟ کجا بودیم مگر که خون شتک کرد بر اوراق کاهی چک نویس و جایشان بر دساطیر زخم بستر شد و بعد شره کرد بر ملحفه ها و رد آن کشیده شد به ابن بابویه. کجا بود اتفاق؟ کجا بود حادثه ؟ آن کجای مرعوب با سر اصلاح شده و دست های در جیب های گرم مطمءن ؟ چه بود در صیقلی پوستمان از عطر و ضد آفتاب که توی آینه ثابت ماند و ملاحظه گر ؟ چه دبدیم با چشم های تراخمی از پشت عینک های بی فرم، از پشت پنجره های بی لولا و بی شیشه، از پشت آپارات بدون فیلم با کیفیت فور کی افتاده گوشه ی تماشاخانه. از پی او وی سگی که استخوان ترقوه به کل داشت و پی خرابه برای مدفون کردن می گشت ؟ چه داشتیم که همه چیز را در بزنگاه های تاریخی زمین گذاشتیم و دنبال صف های صدرصد تخفیف دویدیم ؟!


نقطه سر خط 75 : \ جنون نوشتن \

ارسال  شده توسط  نون لام در 94/10/16 12:8 عصر

 

هی می نویسم و خط می زنم... جنون خط خطی کردن دارم...


نقطه سر خط 74 : / نوشتن /

ارسال  شده توسط  نون لام در 93/7/15 7:49 عصر

نوشتن

بی هیچ دلیلی نوشتن. بی هیچ دلیلی مرگ را به تعویق انداختن. مرگ را با مرگ معاوضه کردن، دست به دست کردن. بی هیچ دلیلی از استمرار رنج به لذتی مازوخیستی سرازیر شدن، درست سرازیر شدن از هیچ به سمت هیچ. خلقِ هیچ می کنیم. هیچ نوشتن، نوشتنِ چیست؟ ما نمی نویسیم که از ما چیزی نوشته شده باشد به یادگار بماند یا شاهکاری زاییده باشیم ما تنها می توانیم بنویسیم تا مرگ را به تعویق بیندازم. تنها مرگ را می شود به تعویق انداخت و تنها این پیروزی سرخوشانه ی ماست که مایه ی مباهات شده وگرنه چیزی نه برای به دست آوردن مانده و نه چیزی برای از دست دادن می ماند. پس نوشتن را چگونه باید بنویسم؟

نوشتن را ...

هیچ!

تنها باید بنویسیم!

 


kنقطه سر خط 73 \ کـَس \

ارسال  شده توسط  نون لام در 92/6/26 2:40 عصر

 " کـَـس "

 

چه کسی

چه کسی کسم کرده

دیگری انداخته به وسواس هام

 و دیگر تر به تعددهام اضافه کرده

دندان هام را شمرده و لاشه ها را متواری کرده از پوزه م

چه کسی مجابم کرده محتاط باشم به وقت دریدن

با خودم هام گلّه را گرد بگیرم و با سرانگشت راه برم

باله بروم میان رمه های گیجِ بعدِ فروپاشی

از من مضایقه کرده رفته در قلمرو سرخ پوستان

بوفالو اهلی کرده در چراگاه های مغرورم

چه کسی مرا متارکه کرده از سایه ام که هر شب کش می آید از روزهام

سایه های مشبک زاویه دار

سایه های مسامحه گر

سایه های از رنگ رفته ی از رنگ و رو دارم

چه کسی مرا باخته

قمار کرده توی یک بازی سگی با قاپ های افتاده از جیبِ سه تا ماده گرگ هموفوبیا

چه کسی مرا داده با دست دیگرش در دست

به پای دیگرش در راه

چشم هم چشمی کرده ماه گرفتگی درست کرده وسط پیشانی م

چه کسی مرا انداخته از محاق

و هی مکالمه انداخته میان گسل هام

اضافه دارم چرا؟ چرا متعددم هر بار؟

یکی دوتام را باید ببرم.

یکی دوتام را بسوزانم

یکی دوتام را عودت بدهم

باید خاکشان کنم وُ اواسط راه خودم را به اموات برسانم وُ از دربانی دارالرحمه ها حاضری بزنم وُ سلام نظامی بدهم به مرده هام

بروم که گوری داشته باشم برای پنج شنبه ها

گورم را به همه هام تعارف کنم

گورم را تقدیس کنم با آیه های نشانه دار

گم نشوم یکبار ؟!

چه کسی پیدا می کند مرا؟!

مر مرا وای! چه کسی مساوی می کند مرا؟

چندین بار خودم را یادم رفته

چندین بار به دفعات پیوستم

به دفعات کم رنگم

به دفعات سرریزم

به دفعاتم هیچ :

مشتی زندگی که بصورت اریب نخ نما می شود، قائده ها را بهم می ریزد و تمثال یک قوزی ورد خوان باقی مانده ی سایه ام را مصادره می کند

آه ای خدا

ای خدای کارگرهای شهرداری، خدای عمله بناها

ای خدای پدرم با دستان کِبره بسته ی چاک چاک

ای خدای پدرم با ضعف دوتا چشم تمام نزدیک بین

ای خدای ساق های ورم کرده در جهات مخالف بافت ها

ای خدای نقرسی ها، تاولی ها، طاعونی ها، پیسی ها

ای خدای مادرم در صلاه ظهر، خدای رگ های سیاتیکِ تمامن کشدار

مفصل هام دویست کارگر روزمزد کم دارد

کسم دارم شو

کسم دارم کن

کسم دارهام را ببر بالا

بکش اینهام را بالا

دست هام را بده بالا؛ با من برقص با من بچرخ با من بگیج مفلوج و شکسته وسط تنهایی یک آپارتمان 45 متری

بکش اینهام را بالا

گرده های خوشبختی را از هوای چندشنبه ها که رگ رگ حوالی زینبیه، سِده، یزدان شهر، تودماغی انفیه می شود

اینهام را بکش بالا

راس ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه وقتی گردی جمعیت با چرثقیل بالا می رود، دست و پا می زند، می شاشد، کبود می شود، و با خودش که بالاتر می رود می گوید:

" چگونه زندگی می توانست آلتی باشد که هزار و چهارصد اسب بخار خیز بر می داشت بعد می جهید و تا فیها خالدون متعلقاتت را آبستن می کرد یا به فاک عظمی می داد؟! "

اینهام را بکش که از من مدام می گریزد می رود توی پیست سگ دویی

آنچنان که تابلوها- این علائم آگاه، علائم معلوم الحال- بشارتت می دهند:

" آیا دویده ای؟

بگوییم: سگی

وفادار بوده ای؟

بگوییم: سگی

پاسبان بوده ای، سحرخیز و شش دانگ؟

بگوییم: سگی

از خودت هات بریده ای، جدات کرده اند، مطرود بوده ای، سرگردان و دله دو؟

بگوییم: سگی

عاشقیت چه؟ عاشقی به مثابه ی سادومازوخیسمی چیپ در ناخودآگاه یک روشنفکر فمینیست که دوازده دیوث دلال دارد و گاهن سیگار می کشد، باد معده دارد و کافه ها را با پاهای باز طی طریق می کند!؟

بگوییم: سگی. سگی. سگی!

بکش بالا ای جاروبرقی دوهزارو پانصد وات چینی!

بکش بالا آسانسورهای " ظرفیت نامحدود " اداره های کاملن بروکراتیک!

بکش بالا جاکشِ محله ی سفلی

کم روئیت را از روی تنم بالا بکش، ببر روی گونه هام و مذبوحانه بیتوته کن، آرام سر بده پایین و دوباره بالا بکش!

 

دونده دارد کس هام

چه کسی دارم باش

چه کسی دارم شو

 

باید بدوم آه

مگر خدا به ما رحم کند

مگر امکان فرار !

 

 

نورا-

 

زمستان 91- مرداد 92


نقطه سرخط 72: \ بهاریه \

ارسال  شده توسط  نون لام در 91/12/29 6:31 عصر

 

 

بهار

هار شده وُ

دارد مرا می رسد !

 

 

 

 


نقطه سرخط 71 : \ افتادن از پریدن ! \

ارسال  شده توسط  نون لام در 91/8/11 4:25 عصر

  " افتادن از پریدن ! "

مغضوب از تعرق شرحش

چنان که رایحه از کلاه می پرد

و سمت وقت حواس را به درازنا می برد

با پریدن

پرش به جاش می رسد و

پرواز

به افتخار زمین می پرد پایین

زمین گیر می شود

هوا گیر می شود

و تقدیر از عضلات

به شکل معلق در می آید !

 

نورا – تابستان 91

 


نقطه سرخط 70 : \ او تنها یک دندانپزشک نبود ! \

ارسال  شده توسط  نون لام در 91/5/21 11:59 صبح

تنها دستان ظریفِ بدون رعشه و شعبده باز تو ، تو-ی تقدیس شده پشت این روپوش سفید می تواند بدون کوچکترین حسی سر بیرون مانده از زیر گانِ پلاستیکی که انگار کنی روی تخت اتاق تاکسیدرمی خوابیده باشم را به آغوش بکشد و با سوزن های ظریفی که وسواس روی آنها تعبیه شده عصب هایم را – این عصب های متعصبم را- از واکنش های غریزی خالی کند و ترفندهای محسور کننده اش را در سکوت های جا افتاده، در حرکات برق آسایش عصب کِشی کند. تنها انگشتان کشیده ی در رقص تو قادر به متلاشی کردن این نُرون های درد است. دستانی که هوا را بی هوا شکاف می دهد و رّدِ هاله دار آن انگار کنی قرن هاست ادامه دار و پیوسته است: جایی که ضربان های متناوب و شمرده شده ی قلبت از پشت نرمی و سینه های رسیده ات متصل می شود به گوشم هایم، که بشنومشان،که به وضوح و بی خش بشنومشان و چشم هام بچرخد به سمت زاویه ی چشم هایت. این زاویه هایی که تنها می تواند منزوی کردن را درجه بندی کند! این چشم های بی زاویه ای که عمود می شود روی تنها هدفش: عصب کشی کردن!

نه نمی شود از دقت این چشم ها چشم پوشی کرد وقتی که پلک هاش نه می پرد، نه برهم می آید. نه چشمه های خروشان پشت این گوی های تیله ای مات سر به خروش می گذارد و برهوتِ مرمری گونه ها را در می نوردد. نمی شود با ظرافت قاتلی این چنین حساس و اپسیلنی در خودمرگی عصب ها همدست نشد. نمی توان این درد را دید و جلوی انتشار آن را به پنهانی ترین بخش های نفوذناپذیر یک روح، یک تن . یک تن و روح جدا از هم را نگرفت. چطور می توان منتشر شدنِ بی وقفه ی دومینوی این درد را به بعدی نسپرد؟ چطور می شود از ریتم آن کاست. ضرب آن را گرفت. و وسعت تحت قلمرو آن را مرز بندی کرد؟ این طره ی موی افتاده روی حفاظ شیشه ای که حالت تهاجمی روی دندان هایم را دقیق تر می کند. که با خیال راحت بی جسدی این روحِ افتاده زیر دست هایت را وارسی کنی. این بوی پراکنده شده از پشت گوش هایت،از موهای گیرخورده و جمع شده پشت سرت از سربالایی های ران هایت از پشت بازوی های در حال حرکتت. این بوی از هوش می رَومِ عاری از لیدوکائینت !

حالا فضای خالی این دست ها این حوزه ی سیناپسیِ بدون جغرافیا، محدوده ی پرت شده و جا مانده از زمان درد دیگری درست کرده قاتل محبوب! قاتل متصرف! قاتل عصب ها!! این یکی را چطور می شود بدون درد، بی حس؛ از هم متلاشی و از هستی ساقط کرد؟ چطور می شود اینها را کـُشت و لبخندهای ملیح و فاتحانه ی لب هات را فراموش کرد و با زندگی با زنده بودن مدارا کرد خانم دکتر!؟

 

نورا

مرداد 91


نقطه سر خط 69 : \ تکه های رمانم ( 2 ) \

ارسال  شده توسط  نون لام در 91/4/18 6:58 عصر

این روح نامرئی نیست. غیر قابل دسترس نیست. بی شکل هم حتی، نیست! شکل نامنتظمی از یک هویت است. شکلی زاویه دار و بدون صیقل که هرصبح، هر ظهر، هر وقت، بی وقت! شمایلش را تغییر می دهد. ریختار ِ تراش نخورده و برجسته ای که تنها وقتی پیش روی تو روئیت پیدا می کند، فیکس می شود، معلوم الهویه بودنش را به رخ خواهد کشید که اگر نخواهی اش، که اگر دوستش نداشته باشی، که اگر نپسندی اش خاصیتِ مزاحم ترین چیزی را می گیرد که مثل خوره بافت هایت را متلاشی می کند و برچسب یک جزامی به تو خواهد زد .
و یا اینکه - شاید - میخواهی مثل طاعونی از همه گیر شدن آن پیش گیری کنی؛ همچون قصابی که روپوش حاذق ترین جراح ها را به تن کرده با همان پوزبند(صورت بلند) و عینک فریبنده که چشم هاش را نمی توانی از پشت آن ببینی،چشم هایی که مختصات همان روح را می توانی در آن ترسیم کنی.بنشینی و هی بگویی چاقو! بگویی ساطور! بگویی قلم تراش! بگویی بطری شکسته شده ی شراب! بگویی سوزن! بگویی تیزی!! وَ بدون برانداز کردن شکل این روح، بدون کوچکترین مکثی حتی، زاویه دارترین شکل آن را ببُری. جدا کنی. بتراشی. بکـَنی. خراش بیندازی، سلاخی کنی و بیندازی دور. بیندازی جلوی دله سگ های سوء تغذیه گرفته ی بلوچستان. بیندازی توی دخمه های سرزمین مصر. بیندازی توی استودان های یزد. بیندازی توی گورهای دسته جمعی ِ حمله ای تاریخی به سرزمینی در دوره ی باستان. بگذاری لای دیوار چین. پرتش کنی به ناکجا ترین جای جهان ! اصلن بنزین بریزی رویش و آتشش بزنی. شعله های سرکش و نا آرام آن را ماتِ مات نظاره کنی و بعد همانطور که دانه های گرد و مظلوم عرق ها را با آستین های به خون آغشته پاک می کنی و شاید لبخندی ملیح که از پشت صورت بند(پوز بند) پیدا نیست،لبخندی ساخته شده از شکل منبسط یا منقبض شده ی لب ها. چیزی که گاه نمی توانی مفهوم های تعبیه شده در آن را حدس بزنی؛ به این فکر کنی پیرایش کردن، پرتی های اشیاء را زدودن و دور ریختن، اصلاح کردن و تراش دادنِ یک هویت چقدر می تواند رضایت بخش و در عین حال جذاب و سرگرم کننده باشد وقتی که میخواهی نباشد !

از رمان همیشه ناتمام ِ" حلزون " م


نقطه سر خط 68: \ تکه های رمانم \

ارسال  شده توسط  نون لام در 91/3/8 8:43 عصر

فقط یک راه وجود دارد. یک راه که تو را منسوب به تو نکند. جدا بشوی از خود. از این خودی که منحصر به فرد است؛ دنبال کننده بسیار دارد: چشم های هرزه. لب های حریص. دست های پرده در، هویت های سایه دزد که نمی گذارند به طلوع آفتاب برسی. یک روز عرق ریز تابستانی؛ روزی که هُرم آفتاب تابت را گرفته باشد. عرق ریزان شرّه های بی مقداری که از شروع شقیقه هایت قابل توجه نبوده اند به هم بپیوندند و آرام به گردنت برسند بعد قبیله قبیله لای دو کوه سینه ات اردو بزنند و به فتح گسل های تنت طی یک شبیخون، لشکری عظیم فراهم آورند وحجوم بیاورند به سمت فرورفتگی ران هایت! آنجاست که باید بگیرمت، باید محصورت کنم، باید چهار سوی جهان را ببندم و گریزهات را ناگزیر کنم برایت. پستان های خسته ات را که هرباره سرپایین فرود می آوری و از خودت ارتزاق می کنی بگیرم، چنان بدوشم که انگار کنی تمام کره اسب های جهان از تو می نوشند. چنان بهمشان بمالم که انارهای دم بسته و لب بسته ی یک باغ خشکیده که تنها انارهای ِ تنهای درختش تُردی پوست خود را به ترک های خاکش نفروشند. فشار بدهم و تمام شیره وجودت را شبیه آب زندگانی در جامی کنار آتشدانی که موبدان چروکیده و لرزانش گرادگردش اوراد می خوانند و تمنا کنان دست به سوی این جام می یازند چکه چکه بریزم. آنجاست که باید با دستان پینه بسته ام. با ناخن های چاک برداشته ام قطره قطره شیره ی وجود گرفته شده از پستان هایت را روزی 6 بار مثل کودکی از شیر گرفته بر تن پلاسیده و چشم های ماتت که آویزت کرده ام بر آستانه ی دری که رو به فرودست های شهری بی نشان سرازیری دارد،مشرف است، با قطره چکان یکی یکی توی دهانت بریزم. آنچنان که صدای برخوردش به عمیق های وجودت را نشنوم.انگار که گم می شوند قطره ها. و تو تمنا کنان لب هات را، راسخی گردن کشیده ات را، یکی یکی اعضای حالا جان گرفته و باد کرده ات را به سویم بکشانی. آنقدرکشی بیایی که از نو دوباره زنده شوی.
اینطوری است؛ تنها با همین حربه است که تو را می توانم از متعلقات خودم کنم. چاره ای که لحظه به لحظه ذهنم را مثل مقنی پیری حفر می کند. چال می کند و به امید رهایی ازحجم مغزم قنات های پیوسته ای ساخته است. وابستگی هر روزه ای که زندگی و مرگت لابه لای همین انگشتانی باشد که هر روز فاصله ی بین مرگ و زندگی را برایت تخمین می زند. پنجه های آلوده به ناله های ممتدت که انعکاس سرسام آورِ هر روزه ی آن را روی پوستم حس کنم! تنها این شکلی ست که تو منسوب به من می شوی بدون هیچ نسبتی که از عقبه های گنگ و فراموش شده ی هردویمان قراراست خودش را به ما نشان دهد،بازنمایی کند !
تنها همین گزینه وجود دارد و فقط همین گزینه وجود داشت !

بخشی از رمان همیشه ناتمامِ " حلزون " م


   1   2   3   4   5   >>   >