به یداله رویایی:        

حالا

دیگر از مرگ هم

نمی... می...

می...نمی...

نمی...می...

....      ....

ترسم!

 

ساعت 1 بود.کتاب می خواندم.دراز کشیده روی تخت(طبقه ی دوم).صدا آمد.صدای ترسناک چیزی پیچید توی گُردان. بی اختیاربا سرباز دراز کشیده ی بلوچ آنطرف آسایشگاه چشم تو چشم شدیم.ناگهان هردو از تخت پریدیم پایین.روبروی آسایشگاه زیر سایبان سکوی سخنرانی فرماندهی، افتاده بود روی زمین.دراز به دراز."یا حسین"روی لبم بود که دویدم طرفش،نه"یا ابوالفضل"به طرف دکتر دویدم،ماندم. برگشتم و نگاهش کردم.خون می پاشید از زیر گلویش بیرون وآرام با خاک معاشقه می کرد.گیج بودم ،می ترسیدم.فشارم از نوک سرم مثل یک وزنه افتاد کف پاهایم.بدنم را رعشه گرفته بود.آدم بود که می دویداما نزدیکش نمی شدند.چشمهایش را زیر پلک بالایی اش قایم کرده بودوانگارعمق تاریک روشن آسایشگاه را می پایید.محتویات سرش از سوراخی به اندازه ی یک خال هندی پاشیده بود بیرون وخون شره کرده بود تا کف سرش.داشت می ماسید خون که دویدم طرف کانکس دکتر.

- یاحسین!؛ دکتر،دکتر  کجایی خودش را…سرش را…ترکاند.

برگشتم.گروهبان تک تیراندازهم بود.گفت:

- نمی خواهد،دیگر نمی خواهد. تمام شد.

اما نه، من دیدم بلندشد.دیدم که از جا برخواست و گیج وگنگ من و تمام آدم هایی که تا شعاع چند متری ایستاده بودند یا هنوز می دویدند را نگاه می کرد. اما سبک بود.نرم راه می رفت.انگار که پاهایش روی زمین نیست. با همان لباس سبز خیارشوری وسینه خشابش که شبیه سینه بند دختران بود ولی با سه خشاب 30 تیری.اسلحه کنارش بود. اما دیگر برش نمی داشت.انگار که دیگر ناموسش نبود.آمد که بیاید طرفم،ترسیدم.فهمید و فقط کف دست هایش را نشانم داد.کف دست راستش همان که ماشه را چکانده بود نوشته بود " بسمه تعالی " و کف دست دیگر " دوستت دارم خاطره ". بعد رفت. نمی دانم کجا یعنی دیگرجغرافیای گردان را نمی دانستم که کجاست.

فرمانده می آید.نهیب می زند به سربازان تا بروند توی آسایشگاه.من هم می روم.کلاهش را می بینم که نقابش جدا شده.کلاه کلا ً از روی دوخت ها پاره شده.اما جای یک سوراخ روی آن که لبه هایش ریش ریش شده وجود دارد.کمی جلوتر چیزی نظرم را به خود جلب می کند.می نشینم تا دقیق ببینم.تکه ای از استخوان پیشانیش بود.و چند متر آنطرف تر آرم کلاه که باد زیر و رویش می کرد.توی آسایشگاه همهمه بود.همه حرف می زدند.همشهری هایش گریه می کردند.یک سرباز تُرک تمام ناموس ها را کشیده بود سینه ی فحش.روی تخت نشستم و کتاب را باز کردم.کلمات سیاه می شدند و خطهای منظم و موازی  می پیچیدند توی همدیگر.همین نیم ساعت پیش بود که فرنچ نظامی اش را درآورد و دوعکس بزرگ درویشی روی بازوی راست و توی کمرش بود.آمد پیشم.گفت:اسم مرا برای ماموریت های مرزی بنویس.

گفتم:چرا می خواهی بروی مرز؟

- اینجا حوصله ام سر می رود.پست نمی توانم بدهم.پاهایم درد می گیرد.توی ترکم.

خنده ام گرفت.کسانی مرز می رفتند که اهل...گفتم:

- اگر می خواهی تَرک کنی اینجا بهترین جاست.

و دوباره کتاب خواندم.یک ربع دیگر آمدو گفت:خودکار می خواهم.خودکار دادمش.خوشحال بود گفت:

- می خواهم بروم ایرانشهر واز آنجا انتقالی بگیرم برای اصفهان.

فقط لبخند زدم.

تک تیر انداز آمد گفت:

- وصیتش توی جیبش بود.اسم دوست دخترش هم خاطره است،کف دستش نوشته بود.

چند وقت طول کشید نمی دانم.اما آمدم بیرون و تکیه دادم به دیوارآسایشگاه .پتوی عملیاتیم را دیدم که انداخته اند رویش.خورشید توی آسمان و مگس هایی که دورش بودند نشان می داد که چند ساعت است که همان جا خوابیده است.هنوز پلیس جنایی نیامده بود!

حالا من می روم روی خاک ریز.جایی که همیشه می رفتم.جایی که از آنجا به زحمت ابتدای شهر پیداست.جای که همه ی پیش آمدها را احتمال می دادم.شاید می روم که باز فکر کنم.شاید می روم که دنبال چیزی بگردم.دنبال متهم، دنبال محسن علیزده ای که خود کشی کرد، دنبال جایگزینی برای پُستش ،دنبال انگیزه ای که چرا باید اسلحه را بگذارد زیر گلویش و سرش را بترکاند.شاید هم می روم دنبال خاطره !

13/12/87

تحمل نبودنت

               باور کن

                        از تیرهای کِلاش هم دردناک تر است!

 

********

نوروز می آید و من

                       نمی دانم

با آن کهنه روزهای با تو

                            چه باید بکنم

                                          مادر بزرگ!

 

مثل کودکان هفت ساله سوال داشت وقتی که از در خانه بیرون می رفتم.وقتی از سفر برمی گشم اولین نفری بود که در را به رویم باز میکرد.هفت سال بود ،از وقتی که مادرِ مادرم به زادگاهش لرستان رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت جز به خانه ی مادربزرگم(مادرِ پدرم)برای دید وبازدید نوروزبه خانه ی کس دیگری نرفتم.حالا تو که نیستی مادر بزرگ و من دوباره تنهایم توی اتاق تنهاییم.یادت می آید مادر بزرگ بچه که بودم شیطنت که می کردم برای فرار از کتک های پدرم مرا زیر چادر خودت قایم می کردی و به من لبخند می زدی و میگفتی رفت و من آرزو می کردم بزرگ که شدم یک ماشین می خرم و با آن تمام ندیدنی های شهر رابا هم می بینیم.نیستی مادر بزرگ و هر دو این آرزو را به گور بردیم.

 

*****************