این روح نامرئی نیست. غیر قابل دسترس نیست. بی شکل هم حتی، نیست! شکل نامنتظمی از یک هویت است. شکلی زاویه دار و بدون صیقل که هرصبح، هر ظهر، هر وقت، بی وقت! شمایلش را تغییر می دهد. ریختار ِ تراش نخورده و برجسته ای که تنها وقتی پیش روی تو روئیت پیدا می کند، فیکس می شود، معلوم الهویه بودنش را به رخ خواهد کشید که اگر نخواهی اش، که اگر دوستش نداشته باشی، که اگر نپسندی اش خاصیتِ مزاحم ترین چیزی را می گیرد که مثل خوره بافت هایت را متلاشی می کند و برچسب یک جزامی به تو خواهد زد .
و یا اینکه - شاید - میخواهی مثل طاعونی از همه گیر شدن آن پیش گیری کنی؛ همچون قصابی که روپوش حاذق ترین جراح ها را به تن کرده با همان پوزبند(صورت بلند) و عینک فریبنده که چشم هاش را نمی توانی از پشت آن ببینی،چشم هایی که مختصات همان روح را می توانی در آن ترسیم کنی.بنشینی و هی بگویی چاقو! بگویی ساطور! بگویی قلم تراش! بگویی بطری شکسته شده ی شراب! بگویی سوزن! بگویی تیزی!! وَ بدون برانداز کردن شکل این روح، بدون کوچکترین مکثی حتی، زاویه دارترین شکل آن را ببُری. جدا کنی. بتراشی. بکـَنی. خراش بیندازی، سلاخی کنی و بیندازی دور. بیندازی جلوی دله سگ های سوء تغذیه گرفته ی بلوچستان. بیندازی توی دخمه های سرزمین مصر. بیندازی توی استودان های یزد. بیندازی توی گورهای دسته جمعی ِ حمله ای تاریخی به سرزمینی در دوره ی باستان. بگذاری لای دیوار چین. پرتش کنی به ناکجا ترین جای جهان ! اصلن بنزین بریزی رویش و آتشش بزنی. شعله های سرکش و نا آرام آن را ماتِ مات نظاره کنی و بعد همانطور که دانه های گرد و مظلوم عرق ها را با آستین های به خون آغشته پاک می کنی و شاید لبخندی ملیح که از پشت صورت بند(پوز بند) پیدا نیست،لبخندی ساخته شده از شکل منبسط یا منقبض شده ی لب ها. چیزی که گاه نمی توانی مفهوم های تعبیه شده در آن را حدس بزنی؛ به این فکر کنی پیرایش کردن، پرتی های اشیاء را زدودن و دور ریختن، اصلاح کردن و تراش دادنِ یک هویت چقدر می تواند رضایت بخش و در عین حال جذاب و سرگرم کننده باشد وقتی که میخواهی نباشد !

از رمان همیشه ناتمام ِ" حلزون " م