فقط یک راه وجود دارد. یک راه که تو را منسوب به تو نکند. جدا بشوی از خود. از این خودی که منحصر به فرد است؛ دنبال کننده بسیار دارد: چشم های هرزه. لب های حریص. دست های پرده در، هویت های سایه دزد که نمی گذارند به طلوع آفتاب برسی. یک روز عرق ریز تابستانی؛ روزی که هُرم آفتاب تابت را گرفته باشد. عرق ریزان شرّه های بی مقداری که از شروع شقیقه هایت قابل توجه نبوده اند به هم بپیوندند و آرام به گردنت برسند بعد قبیله قبیله لای دو کوه سینه ات اردو بزنند و به فتح گسل های تنت طی یک شبیخون، لشکری عظیم فراهم آورند وحجوم بیاورند به سمت فرورفتگی ران هایت! آنجاست که باید بگیرمت، باید محصورت کنم، باید چهار سوی جهان را ببندم و گریزهات را ناگزیر کنم برایت. پستان های خسته ات را که هرباره سرپایین فرود می آوری و از خودت ارتزاق می کنی بگیرم، چنان بدوشم که انگار کنی تمام کره اسب های جهان از تو می نوشند. چنان بهمشان بمالم که انارهای دم بسته و لب بسته ی یک باغ خشکیده که تنها انارهای ِ تنهای درختش تُردی پوست خود را به ترک های خاکش نفروشند. فشار بدهم و تمام شیره وجودت را شبیه آب زندگانی در جامی کنار آتشدانی که موبدان چروکیده و لرزانش گرادگردش اوراد می خوانند و تمنا کنان دست به سوی این جام می یازند چکه چکه بریزم. آنجاست که باید با دستان پینه بسته ام. با ناخن های چاک برداشته ام قطره قطره شیره ی وجود گرفته شده از پستان هایت را روزی 6 بار مثل کودکی از شیر گرفته بر تن پلاسیده و چشم های ماتت که آویزت کرده ام بر آستانه ی دری که رو به فرودست های شهری بی نشان سرازیری دارد،مشرف است، با قطره چکان یکی یکی توی دهانت بریزم. آنچنان که صدای برخوردش به عمیق های وجودت را نشنوم.انگار که گم می شوند قطره ها. و تو تمنا کنان لب هات را، راسخی گردن کشیده ات را، یکی یکی اعضای حالا جان گرفته و باد کرده ات را به سویم بکشانی. آنقدرکشی بیایی که از نو دوباره زنده شوی.
اینطوری است؛ تنها با همین حربه است که تو را می توانم از متعلقات خودم کنم. چاره ای که لحظه به لحظه ذهنم را مثل مقنی پیری حفر می کند. چال می کند و به امید رهایی ازحجم مغزم قنات های پیوسته ای ساخته است. وابستگی هر روزه ای که زندگی و مرگت لابه لای همین انگشتانی باشد که هر روز فاصله ی بین مرگ و زندگی را برایت تخمین می زند. پنجه های آلوده به ناله های ممتدت که انعکاس سرسام آورِ هر روزه ی آن را روی پوستم حس کنم! تنها این شکلی ست که تو منسوب به من می شوی بدون هیچ نسبتی که از عقبه های گنگ و فراموش شده ی هردویمان قراراست خودش را به ما نشان دهد،بازنمایی کند !
تنها همین گزینه وجود دارد و فقط همین گزینه وجود داشت !

بخشی از رمان همیشه ناتمامِ " حلزون " م