" کـَـس "

 

چه کسی

چه کسی کسم کرده

دیگری انداخته به وسواس هام

 و دیگر تر به تعددهام اضافه کرده

دندان هام را شمرده و لاشه ها را متواری کرده از پوزه م

چه کسی مجابم کرده محتاط باشم به وقت دریدن

با خودم هام گلّه را گرد بگیرم و با سرانگشت راه برم

باله بروم میان رمه های گیجِ بعدِ فروپاشی

از من مضایقه کرده رفته در قلمرو سرخ پوستان

بوفالو اهلی کرده در چراگاه های مغرورم

چه کسی مرا متارکه کرده از سایه ام که هر شب کش می آید از روزهام

سایه های مشبک زاویه دار

سایه های مسامحه گر

سایه های از رنگ رفته ی از رنگ و رو دارم

چه کسی مرا باخته

قمار کرده توی یک بازی سگی با قاپ های افتاده از جیبِ سه تا ماده گرگ هموفوبیا

چه کسی مرا داده با دست دیگرش در دست

به پای دیگرش در راه

چشم هم چشمی کرده ماه گرفتگی درست کرده وسط پیشانی م

چه کسی مرا انداخته از محاق

و هی مکالمه انداخته میان گسل هام

اضافه دارم چرا؟ چرا متعددم هر بار؟

یکی دوتام را باید ببرم.

یکی دوتام را بسوزانم

یکی دوتام را عودت بدهم

باید خاکشان کنم وُ اواسط راه خودم را به اموات برسانم وُ از دربانی دارالرحمه ها حاضری بزنم وُ سلام نظامی بدهم به مرده هام

بروم که گوری داشته باشم برای پنج شنبه ها

گورم را به همه هام تعارف کنم

گورم را تقدیس کنم با آیه های نشانه دار

گم نشوم یکبار ؟!

چه کسی پیدا می کند مرا؟!

مر مرا وای! چه کسی مساوی می کند مرا؟

چندین بار خودم را یادم رفته

چندین بار به دفعات پیوستم

به دفعات کم رنگم

به دفعات سرریزم

به دفعاتم هیچ :

مشتی زندگی که بصورت اریب نخ نما می شود، قائده ها را بهم می ریزد و تمثال یک قوزی ورد خوان باقی مانده ی سایه ام را مصادره می کند

آه ای خدا

ای خدای کارگرهای شهرداری، خدای عمله بناها

ای خدای پدرم با دستان کِبره بسته ی چاک چاک

ای خدای پدرم با ضعف دوتا چشم تمام نزدیک بین

ای خدای ساق های ورم کرده در جهات مخالف بافت ها

ای خدای نقرسی ها، تاولی ها، طاعونی ها، پیسی ها

ای خدای مادرم در صلاه ظهر، خدای رگ های سیاتیکِ تمامن کشدار

مفصل هام دویست کارگر روزمزد کم دارد

کسم دارم شو

کسم دارم کن

کسم دارهام را ببر بالا

بکش اینهام را بالا

دست هام را بده بالا؛ با من برقص با من بچرخ با من بگیج مفلوج و شکسته وسط تنهایی یک آپارتمان 45 متری

بکش اینهام را بالا

گرده های خوشبختی را از هوای چندشنبه ها که رگ رگ حوالی زینبیه، سِده، یزدان شهر، تودماغی انفیه می شود

اینهام را بکش بالا

راس ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه وقتی گردی جمعیت با چرثقیل بالا می رود، دست و پا می زند، می شاشد، کبود می شود، و با خودش که بالاتر می رود می گوید:

" چگونه زندگی می توانست آلتی باشد که هزار و چهارصد اسب بخار خیز بر می داشت بعد می جهید و تا فیها خالدون متعلقاتت را آبستن می کرد یا به فاک عظمی می داد؟! "

اینهام را بکش که از من مدام می گریزد می رود توی پیست سگ دویی

آنچنان که تابلوها- این علائم آگاه، علائم معلوم الحال- بشارتت می دهند:

" آیا دویده ای؟

بگوییم: سگی

وفادار بوده ای؟

بگوییم: سگی

پاسبان بوده ای، سحرخیز و شش دانگ؟

بگوییم: سگی

از خودت هات بریده ای، جدات کرده اند، مطرود بوده ای، سرگردان و دله دو؟

بگوییم: سگی

عاشقیت چه؟ عاشقی به مثابه ی سادومازوخیسمی چیپ در ناخودآگاه یک روشنفکر فمینیست که دوازده دیوث دلال دارد و گاهن سیگار می کشد، باد معده دارد و کافه ها را با پاهای باز طی طریق می کند!؟

بگوییم: سگی. سگی. سگی!

بکش بالا ای جاروبرقی دوهزارو پانصد وات چینی!

بکش بالا آسانسورهای " ظرفیت نامحدود " اداره های کاملن بروکراتیک!

بکش بالا جاکشِ محله ی سفلی

کم روئیت را از روی تنم بالا بکش، ببر روی گونه هام و مذبوحانه بیتوته کن، آرام سر بده پایین و دوباره بالا بکش!

 

دونده دارد کس هام

چه کسی دارم باش

چه کسی دارم شو

 

باید بدوم آه

مگر خدا به ما رحم کند

مگر امکان فرار !

 

 

نورا-

 

زمستان 91- مرداد 92