"         "

آرام ،هراس ناک ُمرموز با سر از شکاف در بی اذن دخولم می آید.من ِ کز کرده در کنج را پائیده.چیزی نمی گوید. که از چشم هایش همه چیز ِ در هیس-ش را می شود خواند. تاریک روشن پُرهیبش روی تنم سنگینی می کند.از خواهش تنش سرشارم ُ انگار انکار تنم را منکر شده مثل پیامبری دروغین ُ بی رمق افتاده در انتهایی ترین دالان ِ معبدی که تنها رسالتش فراموش کردن باشد.

حالا روبرویم ایستاده. دست هایش به سمت تنم در حرکت است.از انحنای گردنم شروع می کند به بالا. از بالا به سمت موها از موها به سمت مقصدی در پریشانی حالت. و بعد سُر خوردن روی گونه ها،لب ها.

من ِ از ترس کز کرده را نمی ترسد، نمی فهمد! اما من از پیچیدن ِ در تن می ترسم. از عشق بازی ِ بی واهمه می ترسم. از اینهمه تاختن ِ نفس های شهوت آلود ِ " سکوت " روی تنم می ترسم!

از میان دست/ پا نوشته ها

            خرداد