" نا نوری نورا "

 

از بس که از خودم از بس که از خود ِ خودت کسی فاصله گرفته انگار که پرده ها را کنار بده نور نمی تابد

لای هر پرده انگار که غبار از رد نور نمیتابد انگار که نه انگار

خانه در تنـ/هایی این نت ها غرق در حالی ست که حالی ش نیست.

رژه از قدم بر نمی دارد راه از زمین و قلم روی ورق غلتیده یا می چرخد روی سینه ای که سیـ نما دار د نه ما !

می بخشید! لای پرده از ترس باز نمی شود و نور از تنهایی این تاریکی گریزی به نوستال های هر که تا گذشته ریشه ندوانیده بی ریشه ریش ِ ریش

سردم از پتو چه انتظاری که انگار لرزم به بندری نرفته از یخچال های اسکیمو قالب نمی شود به سردسیری دستانت تا گرمسیری این نا بلند ِ پیشانی   نا بلند ِ بلند

در نمی زند کسی که ایستاده در آستانه با خیشی که انگار سر در نمی دانم نکرده ها دارد و هی کلون ما نمی کوبدش گرفته     در را باز نکن ! در را باز نکن    تورا خدا در را باز نکن!!

لرزم به چند ریشتر این بم که زیر بسطامش خراب شده روی سینه ام آهای آواره شده در آوار میان دو پستانم و نفس ِ به بند آمده  عشق بازی نکن    نکن!

من مقدس تر از رجیم این رانده شده از درهای به بهشت رانیده ام که تعظیم نمی کنم به خودم که خودم بزرگ تر از لا استطاعت من است!

از این پلک نمی پرد مسافری که روی بام ما کلاغ چین شده هی خبر بده به چهل بار خبر دار تر از  کلاغی که سفید تر از سیاه بود و خواب لای انگشت هایش تسبیح می کرد و تمام ندارش را به دارش پیوند داد و از ماحصلشان یک بچه ی سر براه که بزه را آدم کرد و شّر شرافت را روی دو بام آنطرف تر در شبی از شب های تابستان لای رخت های در باد رقصان دختری که   نامرد ، نامردی نکن!

مرگ از سرم منت بردار نیست

شوق از تنم آغشته به شهوت تنت پاشید

کیپ از پرده شدم تاریک! تاریک مثل چشمهای در دودویی ترسان گریخت لای ملحفه ها شتک شده روی دیوار که لای ترک های افتاده روی تنش که تنم را به تنش اکراه داشت

من از چه چیز ِ چیز ترسانم از ترسم نرفتم سری به خودم بزنم که افتاده گوشه ی زیر زمین ِ پس کوچه ترین خیابان ِ پرت ترین محله ی این کوت افتاده کنار شط !

زیر چهل ایستاده ام. سردیده ام . یخما زده ام انگار که آتش ِ جهنم را به آغوش می پذیرم از شیطانی ِ چشم هام ایمان آورده ام به فصل های گم شده لای تاریخی که هزار و سیصد صفحه ورق زدم و پیداش نشد که نشد

خدا ! لای کدام لبی داری جان می دهی به لبی که بوسه از باران به عاریت گرفته تا رد کسی باشد که هر هفده بار از خودش خدایی تر کند تو چقدر تنهایی من از چقدر تنهایی تو تنها ترم می شوی

به بالا خانه ام را کسی اجاره نمی دهم لا مصب پرده ها را بکش  بازکن  بکش  بازکن تاریده این نور تاتاری شده یورش برداشته به انزوایی ترین زخم های چرکیده از عفونتی که ادکلن نمی زنم از زُغمی ِ بوی در مشام پیچیده اش که عق بزنم به وسعت جغرافیایی که کنار نقشه ام نقشه می کشند برایش لاسی ترین سگ های در عوعوی یک پارس ، یک ماد/ه سگی ، یک پارتـ/ی نرفته در بار در کازینو هم که نمی شود زینو زینو قر داد!

از بس که نـ/رفته ام سراغ خودم دیگر نه در را باز می کنم و نه پرده ها را کنار می کشم تا که نور از چشم هایش تراوش کند روی ...

نورا   ...!    نورا    ...!

 

 

آذر 89