من آبستن کلماتم 

وا‏ژه هایی که نمی شود آنها را سقط کرد

سلامی چو بوی خوش آشنایی

به قول قدیمی ترها اجباری( نظام مقدس سربازی!آنها که رفته اند می دانند)مجبورم کرد تمامی شرو وری هایی راکه این چند مدت روی کاغذ پاره ها یا روی موبایل یا نمی دانم کجا به جا گذاشته بودم را گرد آوری کرده(خیلی ها هم شانس آوردند و گم و گور شدند) و ترس از مردن یا فرامش شدن  باعث شد که اینجا،توی این اتو پیای خود به یادگار بگذارم تا مبادا از ذهن ها پاک شود و ادبیات را نقصی بزرگ گریبان بگیرد!!! همه را یکجا جمع کردم تا ...  یکسری را هم که قبلا خوانده اید!

گرچند هیچ گاه خودم را شاعر ندانستم _ علیرضا سبزواری دوست شاعرم توی کامنتی نوشت اینها از تو بعیدِ بابا داستانت را بگو!! حالا بماند اینهانامشان چیست، نمی دانم شعر کوتاه است کاریکلماتور است، هایکو یا چه کوفتی ست_

چه کنم که طبع داستان سراییمان خشک شده و بعد از یک سال و نیم همه در حد دست نوشته و طرح وپازل مانده اند وفستیوال بانه و جایزه ادبی اصفهان هم کلی ذوقمان را کور کرد