سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقطه سر خط 14

ارسال  شده توسط  نون لام در 85/8/18 4:30 عصر

مخاطب من سلام .مزاحم همیشگی هستم. تازه ترین داستانم را تقدیمتون میکنم .امیدوارم که میمیک چهرتون به خوشایندی تغییر کنه.

تادرودی دیگر بدرود


نقطه سر خط 13

ارسال  شده توسط  نون لام در 85/8/18 4:16 عصر

به نام خدا

الف مثل مرگ

پایت را که روی پله فلزی می گذاری صدای غریب آن به گوشت شوک وارد می کند و یکی یکی مثل یک استمرار زجر آور صدای آن هوری خالی می شود توی چاه گوشت .هوا سرد است و بخار دهانت که آرام آرام داری نفس می کشی هی جلویت را تار می کند اما سوز ملایم باد مثل یک برف پاک کن جلوی رویت را صاف و زلال می کند. ذهنت را یک چیزی شبیه دزد به هم ریخته ،چیز زیادی یادت نمی آیدمگر خاطرات خاکستری که هرز گاهی مثل یک تیزر با پلان های سریع و تندو گاهی اسلو مرشن روی نوار سرت خط می اندازد.یادت نمی آید چند سالت بود  که این احساس نوستالژی همیشه همراهت است ولی ترسو بودی ،می ترسیدی آن هم فقط ترس از ارتفاع . ولی ساده بودی حتی ساده تر از معادلات چند مجهولی که مثل آب خوردن جلوی چهل تا دانشجوی بوق صفت  روی تخته وایت ورد حلش می کردی و بچه ها مثل همیشه به جای تشویق دهان چهار تاق باز تحویلت می دادند  اما تو که به تشویق آنها احتیاج نداشتی و فردای آن روز دختر و پسر بود که به هر بهانه ای خواستا ردفتر تمرین تو می شد . تو چیزی نمی گفتی ؛ آن زمان ها .  حتی محلشان هم نمی دادی  فقط گاهی  آن هم اگر مجبور می شدی  جواب سلامشان را با سر می دادی اما نه با کلمات ، با سر!چرا که کلماتی که از دهان تو خارج می شدند بزرگتر از آن خواهند بود که داخل مغز کوچک آنها جا بگیرد .

پله ها ایستاده اند اما این تویی که یکی یکی جایشان می گذاری . حالا تو ایستاده ای روی آخرین پله و خیلی های دیگر هم. آنها هم  اندکی این طرف و آن طرف تر از پله ی آخر . روی پل ،پل  هوایی ،روی اتوبان انقلاب به آزادی ! چشم می گردانی ، می شماری . یک، دو سه ،چهار با خودت هجده نفر  مثل همان روز اول .وقتی که چشم هایت را بستند  و از بس تنت به این طرف و آن طرف ماشین می خورد فهمیدی که چقدر کوچه پس کوچه می کنند . از آنها پرسیدی که چند نفر هستید و آنها گفتند: مگر برای تو فرق می کند و تو گفتی : نه فقط کنجکاوی . اما برای تو فرق می کرد . می خواستی بدانی چند نفر مثل تو اند چند نفر تمام شدن خودشان را خودشان انتخاب کرده اندو به عهده ی جبر روزگارنگذاشته اند چند نفر چشم هایشان را بسته اند تا بیایند اینجا و اسمشان را بنویسند برای روز سه شنبه ساعت 5 و 13 ثانیه . همه ی اینها وجه اشتراکند برای تو.

این پل از همه ی پل ها خلوت تر است خصوصأ روز های پنج شنبه اما کار باید سریع انجام بگیرد هیچ کس به جز هجده نفر نباید بداند . لحظه ای درنگ جایز نیست و با شک هیچ کاری ندارید . اینها را آنها گفته اند . پس یکی  سریع  می آید . بدون اینکه با هجده نفر دیگر آشنا شوید . دست هایتان را با طناب به هم می بندد . هیچ کس حرفی نزد حتی سرفه ای هم نکرد که بهانه ای برای آماده شدن باشد . لحظه ای پلک می پرانی  اما نصیب چشم هایت فقط ماشین هایی می شوند که از یک طرف می روند و دست خالی بدون تغییری از طرف دیگر اتوبان می آیند. بدون آنکه دلیلی در ذهنت برای این کار عبثشان کنار گذاشته شده باشد و گوش هایت صدا ،بوق، ،ترمز، استرس ،هراس و بهم ریختگی .چه بوی تکنولوژی پیچیده توی هوا ،آدم ،آهن،آلیاژ. زیر پایت یک دنیا هیجان ِ آمیخته با ترسی غریب که از کودکی همراهت بوده در حال رفت و آمد است اما در اطرافت- چپ و راست آدم است، آدم! مثل خودت ،هجده نفر . شباهت ها زیاد است ؛ دو پا ،دو گوش،دو چشم، دو دست و چیز های کوچکی که گاه در مونث و مذکر بودن تفاوت دارد و آنها آنجا- یند مثل تو که دیگر دلیل بودنشان برای تو فرق ندارد که چرا آنجایند و برای یک کار مصمم شده اندکه به فعلیت رسیدنش با تو توفیر ندارد چرا دستانشان در دست توست و مثل زنجیر ایستاده اید و وصل شده اید از این طرف پل به آنطرفش.

تو لبخند میزنی آری لبخند میزنی همین لحظه هایی که تو در آن قرار داری . به دختر و پسری که با ولع خاصی می خواهند از لابه لای چین های لب  همه ی شیره ی وجود یکدیگر را مال خود کنند . شاید برای اینکه آخرین بار است شاید که نه، حتمأ دیگر !بغل دستت همین که بعد از سکوتی که به جایی خیره شده برای تنوع کارش عینک بدون فرمش را که روی شیب دماغش سر خورده را بالا می دهد خونسردی او تو را زجر می دهد یا شاید هم کنجکاوی ست ای کاش بدانی دارد به چه فکر میکند .قاعدتأ با خودش کنار آمده ولی چرا از این دانه های ریز آب سرد که روی پیشانی تو چیده شده اند چهره ی او را تغییر نداده چرا گرمای خاصی توی صورتش نمی دود ،همین گرمایی که گونه های تو را مثل دختران دانشگاه که چه در سرما و گرما ،گونه هایشان گلی است  را سرخ نکرده.

از آن بالا همه چیز را نظاره می کنی چقدر برایت خنده دار است چرا که لحظه ای پیش لبخند زدی لبخند زدی تو به چیزی شبیه به زندگی که زیر پایت بی مبدأ و بی مقصد در حال رفت و برگشت است . همیشه برایت جالب بوده چرا که هر پنجشنبه غروب ساعت 5 بعد از ظهر تو را روی این پل هوایی می کشاند و در این غلظت دود و صدایی غریب که چهار ستون بدنت را به احتیاط وا می داشت بایستی و به چیزهایی فکر کن که هیچ کی فکر نمی کند و همه ی آن چیز ها که برای هیچ کس هیچ نیست همه چیز تو شوند، حجمی که سرت را اشباع کند و تمام سلولهایت را به شورش بیندازد بعد سرت هی باد می کند بزرگ می شودو تو لحظه به لحظه انتظار ترکیدن آن را داشته باشی مثل همین الان . الان سرت تیر می کشد ،سرت ،پایت،بیضه هایت ،پشت شانه  هایت از ابتدا ی ستون فقرات تا انتها؛ از بس که روی آن صندلی چوبی پشت میز می نشستی و تمام دوست و همدم و کار و حتی زندگیت بشود یک قلم و یک کاغذ و یک چراغ مطالعه که آنقدر سرش را روی برگه های تو خم کرده تا بفهمد چه خط خطی می کنی کمرش خمیده شد حتی سیگاری که در بسته سفید تاشو همیشه گی ات قرار دارد .

آنها می روند آن طرف نرده آهنی و چیزی شبیه یک زور ، یک جبر مطلق دلخواه کشاندت آن طرف نرده . الآن لبه پل ، لبه پرتگاه ، لبه زندگی ،لبه هرچیزی که یک اشاره تورا از همه چیزهایی که به ماضی بر می گردد و به مستقبل پیوند می زند ایستاده ای هیچگاه از این بالا این طرف نرده ها منظره شهر را به تماشا ننشسته بودی . از پشت آن نرده ها چه فکرها  که نمی توانی بکنی ولی از این طرف نرده ها که درست از ابتدا تا انتهای آن خط های موازی اریب شده قرمز رنگ یک حس هشدار خالی میکنند توی وجودت از این جلو ، جلوی نرده ها ، این چند سانتیمتر فاصله دنیا هزار درجه فرق می کند . حس می کنی چیزی یادت رفته چیزی جا گذاشتی ، چیزی باید به کسی بگویی ، چیزی به کسی بدهکاری ، اصلا در هزار توی وجودت چیزی به نام جرأت وجود ندارد که بخواهی از آن بالا آن همه تعلق خاطر را کنار بگزاری و مثل یک تکه لخت و کاذب اضافی له شوی وسط اتوبان انقلاب به آزادی . سعی می کنی انگشتان دستت نرده آهنی پشت سرت را محکم احساس کند  ، سردی آن ریخته می شود توی کوره وجودت ، ، الان داری به خودت می- قبولانی بله همین الآن ، همین تو ، بله تو، داری به خودت می قبولانی که از سوز سرما زانو هایت به رعشه افتاده ، نه ترس از ارتفاع یا ترس از پریدن. بغل دستی ات همان که باز عینکش سرسره بازی میکند با دماغ کشیده و بلندش هنوز هم خیره است ، خیره به چند تا کلاغ که شاید سر یک تکه غذا توی آسمان به جان هم افتاده اند و دور هم چرخ می خورند و ،  ازخورشید خبری نیست. باد سوزش بیشتر شده.

-                                                                                     آقا همیشه بگین ساعت چنده ؟

این سال فرد طرف دیگرت تو را به خود آورد و ادامه آن خیرگی و تعجب تو

-واسم مهمِ .... لطفا

-   این هراس در چشم در این مرد جوان هم با تو گرگم به هوا بازی می کند دستت را بالا می آوری که ساعت را نظاره کنی دست بغلی ات هم بالا می آید ، اما او خیره است ، خیره به جاهای دور به کوچ پیکانی شکل کلاغانی که از بالای سرتان غارغار کنان در حال رفتن هستند و گاه یک اشاره ، یک حس ، یک دست باد ، یک بازی احمقانه کلاغی آنها را منصرف می کند به یک سو و بعد کل جمعیت به رهبری یکی مسیر عوض می -کنند و چرخی بزرگ در آسمان دوباره ادامه راه و همان . یک ثانیه پیش ساعت 4 و 59 دقیقه و 59 ثانیه بود

-پنج !

-پنج ؟! پنج بعد از ظهر . . . لحظه ها هیچ با هم شوخی ندارند

-   این جمله مرد طرف  چپت را برای لحظه ای متوجه شما می کند . عینکش را بالا می دهد و می گوید : و آدمها

 نگاهش را کشاند به بالا به افقِ بی جانی که پخش شده بر روی همه شما و تو توی دلت ادامه می دهی : و احساس ها و واژه ها و رنگ ها و همه چیز خلقت، که آدمی در حجم آن زندگی می کند.

نه ، نه این تو نیستی ، این تو نیستی که تمام خون وجودت را مثل یک پمپ می پاشد به بالاترین غشای مغزت و بعد یک نیروی جاذبه خارق العاده می ریزدش روی جداره داخلی پاهایت و این هی با وقفه ایی چند ثانیه ایی به صدم ثانیه سرعت دوباره تکرار می شود این تو نیستی که تمام متعلقات زندگی ات از آن خودکار و مشتی ورق و همین دختری که هر روز از توی کوچه تان عبور میکند و تو به هیچ موضوعی فکر نمی کنی مگر  اینکه چرا خدا آدمها را تنها نیافرید مثل این گاو بازها بند می اندازند به دور سرو گردن و پایت و میکشانندت به یک فضایی که در موقیت جغرافیایی نمی گنجد .این تو نیستی که دستت را مثل دانه های زنجیر بسته اند به دست های هجده نفر آدم که روی پل هوایی ایستاده اند و همه می خواهند بپرند پائین ، همه می خواهند ،له شوند وسط اتوبان انقلاب به آزادی، همه می خواهند جرأت داشته باشند و نترسند همه می خواهند دیگر جایی برای فرار و ترس وشک نباشد . بله همه می خواهند سقوط آزاد داشته باشند ، حتی همین پسر چند نفر آن طرف ترت که هنوز لبهایش روی لبهای دختر بغل دستش است حتی همین مردی که کنارت وجودش آرامش قبل از طوفان است . همین هجده نفرکه شانه به شانه ایستاده اند روی این پل هوایی و میخواهید بپرید پایین ، می خواهید بمیرید ، میخواهید . . . ای لعنت به هر چه دروغ و نیرنگ و تظاهر است . از تمام منافذ و روزنه های وجودت فواره فواره تعلق میپاشد بیرون و تو تظار می کنی که می خواهی خود کشی کنی ، تظاهر می کنی که دنیا ارزش زنده ماندن ندارد ، بله تظاهر می کنی تو و فرد عینکی طرف راستت و چپت که احمقانه سعی می کند اضطرابش را در خونسردی مضحکش قایم کند .حتی آن پسر که لب هایش با یاس و نا امیدی سوار وپیاده می شود روی لب های  دختر؛ همه ی هجده نفرتان تظاهر می کنید که ساعت 5و13 ثانیه یعنی همین الان می پرید بالا که بعد بیایید پائین ،وسط اتوبان انقلاب به آزادی ،اما همتان خجالت می کشید ،می ترسید، می ترسید از اینکه بگوئید جا زدهاید ،می ترسید بگوئید که نمی خواهید خود کشی کنید .و این طناب ها که به دستتان است برای همین است که جایی برای جا زدن نباشد در حالی که همه ی هجده نفرتان دست هایتان را با طناب بسته اید. فقط یک نفر کافی است که تظاهر نکند و بعد پشیمانی یک نفر دیگر کافی نیست .

اصلا چه کسی گفته که تو باید اینطور باشی،اینطور رفتار کنی ،اینطور بمانی ، اینطور اینکار را بکنی ، همیشه در تاریک ترین جا های ممکن یک نقطه سفید و نورانی هست که اولین پرتوی آن آوار شود روی همه ی سیاهی . چه کسی گفته که تمام لیوان ها نیمه ی خالیشان      اهمیت دارد . می خواهیم به  جای لبخند قهقهه بزنی کاری که سال ها انجام نداده بودی . می خواهی خم و راست شوی روزها و شب ها و زیاد ؛بدون اینکه حتی یک کلمه از چیز هایی که از آسمان افتاده توی دهان آدمها و هی بلغور میکنند را نفهمی . می خواهی زندگی کنی  ،بله چیزی که همه می کنند ؛زندگی ،عادت ،روزمرگی و کسی که دیوار به دیوارتان است . جنسیتش فرق نمی کند . می خواهی که هدف داشته باشی ؛ماشین ،خانه،پول،و یک زن تو دل برو ؛توی دل تو ،بقال سر کوچه تان ،همکارت در ادره که رفت و آمد خانوادگی دارید .البته باید قبل از آن عاشق شوی . بله می خواهی عاشق شوی ،همین تو !تویی که از تنها چیزی که از خلقت خدا  سر در نیاوردی همین بود ،عاشقیت !آن هم آدم به آدم ،پسر به دختر .بله عاشق می شوی .عاشق همین دختری که همه وجودش برجستگی است بدون کوچکترین خط شکسته ای که تمام منحنی هایش را به هم بزند .

دارد باد می وزد سوز سرما پیشانیت را کرخت می کند، بدنت سِر می شود،مثل اینکه کسی با سوزن نقطه به نقطه ی بدنت را امتحان می کند ولی اصلا مهم نیست تو می خواهی  آزاد باشی مثل پرنده ها مثل باد بادکی که افسارش از دست کودکی گستاخ رها می شود توی آغوش بی نهایت آسمان . مثل همه کسانی که ساعت 2 نصف شب با فرکانس از دیش خانه ی روبرویتان عبور می کند و روی این جعبه ی مکعب مستطیل همه چیز را آزاد اعلام می کنند زندگی آزاد ،آدم آزاد ،جامعه آزاد،حق رائ آزاد ،هم خوابگی آزاد ، کُپن آزاد ، قند آزاد ، روغن آزاد ، دانشگاه آزاد و الان سقوط آزاد !

همه شک داشتند ولی تو الان می پری پائین ،یعنی پریدی پائین ؛راس ساعت 5 و13 ثانیه که دارد به 14 ختم می شود . شاید پایت لیز خورد ؛شاید ترس از ارتفاع داشتی و هیجانی رعب آور که محکم زد  پشت شانه ات ، شاید هم باور داشتی که طناب های دستانتان تظاهر نداشتند و محکم شما را بسته بودند . تو داری می روی پایین؛ از روی پل هوایی به طرف آسفالت های اتوبان که بعد ماشین ها  تو را له کنند روی خط های سفیدی که وسط اتوبان تا ناکجای آزادی کشیده شده اند و بعد همین فرد طرف چپ عینکیت ویا طرف راستت که هنگام پریدن گفت :تولدم مبارک . و می آید دنبال تو و همین دخترو پسری که لب هایشان از یکدیگر بالا و پائین می رود و همین هجده نفر که شما باشید.

 

 

 

                                                                      نورالله لک

81-8/7/85