من آبستن کلماتم
واژه هایی که نمی شود آنها را سقط کرد
الان هیچ دردی ندارم.فارغ شده ام،چیزی شبیه وضع حمل.سقطش نکردم.توی وجودم بود. پیچیده بود با تمام تارو پودم.اصلا فلسفه ی وجودی من است.همینی که روبروی شما توی این فضای مجازی صیال ایستاده"مرده رود"م.فرزندی که چهار ماه پیش خبر آبستن بودنش را داده بودم.توی ماهی که اصلا اردیبهشت نبود برایم.از اعزام شدنم به ناحیه ی نشیمن گاه کشورمان،این گربه ی خیلی قشنگ!!تا رد شدن"اسپایدر زن"م توسط چهار تا فوق لیسانس رفیق باز تئاتری دانشجویان کشور و یا...اصلا بگذریم،خوشحالم الان.نه از رتبه ی اول بازیگری زن"اسپایدر زن"م توسط بازیگرنوجوان پر شور و هیجانم در جشنواره ی کشوری مریوان و راه یابی تئاترم به جشنواره بین المللی فجر، نه . اینها که دغدغه نیست برایم. اصلا مرا به دنیای شکلک ها و چهرک هاچه کار؟!من از فاغ شدن تو خوشحالم از اینکه تو از وجودم ریختی بیرون تا سرکی بکشی پشت چینه خیال آدم ها ،آنهایی که تو را به خوانش می نشینند:
به نام خدا « مرده رود» نشستهام روی این پل، زیر طاقهای قوس دارش که مرا بی هیچ شناختی توی بغلش جا داده و زنده بودن این رود را میپایم که زیر پاهایم راه باز کرده و با جریان بی باکش توی دل پل رخنه کرده و بعد راه باز میکند توی دل این شهر و به سمت مقصد معینی به راه خود ادامه میدهد. صبحهای جمعه همیشه همین طور است. طراوت خاص خودش را ولو می کند روی سطح شهر و هوای بی قید و سرخوش آدمهایش اینجا زیر این پل استشمام می شود و با صدای آواز و بعد تحریر همین پسر شهرستانی چند طاق آن طرفترم ریخته میشود توی کالبد کلمات و بی حضور این همه آدم نا در نوای جلال تاج تمام احساسش را میخواند: - رخ تو و رخ گل هر دو با هم دل تو و دل من کرده ... و بعد آتش دلباختگی و سرخوردگی و سرزندگی و سربلندی این جوان های پیروپیرهای جوان توی قل قل قلیانها دست و پا میزند. میسوزد و دود میشود زیر طاقهای پل و حجم بودار و توده واری را می سازد که گم شوند توی این همه مه این همه دود این هم حس متفاوت به زبان نیامده. به صدای توفنده آب نگاه کننده و به جریان بی باکش گوش!! و من سنگهای کوچکم که سکون سطح آب وسط رودخانه را به بیقراری می اندازد. آب موج بر می دارد و آشغالهای سطح رودخانه را که آبش رنگی میان سبز و آبی است به طرف کنار رودخانه می کشاند و مرغهای ماهیخوار جستجوگر و پرسروصدا به گمان اینکه غذا است شیرجه می زنند به سمت سطح آب و پشیمان بال میزنند و دوباره اوج می گیرند. ذهن من نیز موج بر میدارد مثل همین زاینده رود، آن موقع که استاد عنوان تحقیق خواست و من بی اختیار گفتم: « زنده رود» و همه خندیدند. کلاس معماری اسلامی بوده و من نگاه عاقل اندر سفیهانهی این دختر کناریم را حس کردم که از دستهای چنگ شده توی موهایم شروع شد و بعد خمیدگی پشتم را دنبال کرد. و از جزوهها گذشت و روی کفشهای واکس نخوردهام سر خورد. شاید او هم توی دلش به بی ربطی کلاس و عنوان تحقیق خندید. اما آنها چه میدانستند و آیا واقعاً ارتباط داشت؟ من هستم، رود هست،پل هست و نسیم که خنکای آب را جا میدهد زیر بغل و لابهلای موهایم. کیف می کنم ، مثل این چند پسر و دختری که پاچه های شلوارشان را بالا دادهاند و در امتداد پل از این طرف زاینده رود میروند آنطرفش، سنگ آخر را پرتاب میکنم به سمت آب ناگهان آب موج عجیبی بر میدارد. چیزی از کف آب میجوشد و مرغهای ماهیخوار دور آن میچرخند. بهت مرا زایش اندام زیبایی از درون آب بر میانگیزد. چشم میمالم، اطرافم را نگاه میکنم. چیز خاصی توی چهره ی آدمها نمیبینم. همه توی مستی و بی خبری غرقند انگار تنها منم که پیکر این.... این چیزی که شبیه پری دریاست با موهای پریشان خیس که از دل آب بیرون میآید. و با لبخند مسحور کنندهاش تمام زوایای قلبم را نشانه می رود. چیزی توی بدنم جنب و جوش می کند. این الهه ی آب چه در جانم مشاهده میکند که خونم هزار بار سریعتر از توفندگی این رود توی شریانهایم به جریان افتاد. بعد مثل ساحره ای با انگشت اشاره اش مرا مخاطب قرار می دهد. نه باورم نمیشود او با من است که می گوید: « بیا». نرم و سبک مثل قدیسهها روی آب قدم بر میدارد و انگار به سمت چهار باغ است که حرکت می کند. من اما ایستادهام پاهایم علیرغم خونی که توی رگهاش فشار میآورد جان ندارد. تردید است یا ... میروم با زحمت که حالا نمی دانم اشتیاق است یا کنجکاوی، عشق است یا ... چرا دارم می روم؟ منی که جمعه هایم را اینجا پلاس می شوم و تمام درس و زندگی و هم و غم یک هفتگی ام را رها میکنم توی بی حسی و لختی که زنده رود می دهد به تنم. این جمعه چرا باید با جمعه های قبلی تفاوت داشته باشد. گرما چیز دیگری میگوید. اخبار و مردم هم. حتی خود زنده روز که این پری، آدم، دختر، این نمیدانم که تویی و الان الههی زنده رود میخوانمت و به دنبالت می آیم. از لابه?ی مردم در حال رفت و آمد خیابان چهار باغ رد میشوی. گاه بر میگردی و لبخند روی لبانت شوق میدهد به پاهایم. صدای درهم و برهم بوق و ترمز و گفتگوهای بلند و پچپچ دخترهای رهگذر مرا به خود معطوف نمیکند تنها دنبال توام که بوق معنیدار ماشینی من و تو را به آنها وا میدارد. نمیدانم آنها هم حس مرا نسبت به تو دارند که میبینندت یا کنجکاوی هیزشان بصیرت به چشمهایشان داده. چرا فقط اینها هستند که تو را می بینند ؟ اما تو میخندی برایشان و من دلم میلرزد مثل منارجنبان. شاید میخواهی دل مرا بسوزانی که با بازی ابروهایت ترک بر میدارد دلم و هوری میریزد روی سنگ فرشهای چهار باغ وعابرانی که بی تفاوت پا رویشان می گذارند و تو با چرق و چروق صدایش دوباره میخندی آنقدر که کلاغهای پیرتر از درختهای چنار چهار باغ به احترامت سکوت میکنند. حتی جنب و جوش مغازههای لوکسی که در ردیف خیابان از دل خانههای قدیمی انگار زائیده شده اند و تنوعشان در کنار یکدیگر مرا به یاد چادرشبهای چهل تکهای می اندازد که با همنشینی خاص کنار هم وصله خورده اند و بعد مغازهها شکلهای متنوع به خود میگیرند و تغییر هویت میدهند. اصلاً انگار تمام شهر با حضورت رنگ خاصی به خود گرفته و مثل یک حس نوستالژی به یاد خودش افتاده و به ذاتش برمی گردد. نمیدانم چه شد که دیگر سماجت جوانهای ماشین سوار تو را دنبال نمیکنند. وقتی به خودم می آیم که ایستاده ام توی میدان نقش جهان ماشینها می آیند دور میزنند و می روند. نگاه گیرایت را می دوزی به تنها اسب پیرو ابلق درشکهی میدان. سوار میشوی دنبال تو میآیم. اسب یاد جوانیش می افتد وقتی که هی می کنی به اسب. شلاقت توی هوا چرخ می خورد و محکم میخورد به فضایی که هیچ چیز نیست. اما من دردش را روی پشتم احساس میکنم. اسب شیههای می کشد و من ناگهان خودم را میان چوگان بازهایی می بینم که با صلابت خاصی توپ را دنبال می کنند و اگر چند لحظهای دیگر بمانم یا توپ بازیشان میشوم یا زیر سم اسبهایشان له . به دنبال اسب تو میدوم صدای تشویق تماشاچیان جان میدهد به پاهایم تا بیشتردنبالت بدوم اما نفسم به شماره میافتد. نمیرسم، میمانم، تو سر بر می گردانی و خندهی بچه گانهای چین میاندازد توی پلهای بهم پیوسته ات. این همه پل توی این شهر است. اما پلهای سیاه و نازک تو چیز دیگریست زیبایی خواجو را دارد و کشیدگی ا... وردی خان یک حس کهنسالی دیرینهای مثل شهرستان خوابیده بالای چشمانت تو هم میمانی و با چابکی خاصی از روی درشکه میپری پائین به دنبالت میآیم وقتی به سمت عالی قاپو می روی .درها برایت باز میشوند از پلههای ساختمانی بالا میروی که مثل خودت شگفت انگیز است از هر طرف که نگاهش میکنی تعداد طبقاتش با هم فرق می کند. انتهای لباسهایت را میبینم که از پاگرد پلهها میچرخد. توی راهروها و راه پلهها نقشها را میبینم که نشستهاند و شبیه مشاطه گران شب عروسی با گفتگوهای عاشقانهای همدیگر را نقاشی میکنند. سکوت می کنند میخندد و رنگ می پاشند به همدیگر. به من نگاه میکنند و روبر میگردانند اما یک نقش که هنوز سرش کامل رنگ آمیزی نشده بیشتر رد گامهایم را دنبال میکند. طبقه به طبقه نقش ها توریستها مستخدمین و نگهبانها بیشتر توی هم میلولند. تو را گم می کنم از لابه لایشان راه باز میکنم به اتاق کندهکاری و حفره دار موسیقی نرسیده به اتاق صدای گنگ و نا مفهوم خنیاگران که شنیده میشود و نمی شود.اما موسیقی هست زلال و پرطنین! دنبک ضرب میگیرد روی سنتور، توی چهار چوب در میایستم که چشمهایم از تعجب باز میشود. بزرگ میشود آنقدر که از کاسه میزند بیرون و میافتد کف اتاق و چرخ میخورد و تصویر عمودی و افقی و مورب تو را میبینم که چگونه توی اتاق موسیقی روی آهنگها می لغزی میرقصی، مینشینی، بلند میشوی لرزه میاندازی تو سینههای جوانت و دستانت بی مقصد حرکت میکند توی صمیمیت صیال فضا. حالا صدای بُراق سنتور نت به نت ظرافت اندام ظرفیت را تحریک میکند. و دامنت چرخ میخورد پُف میکند و گلهای صورتیش را میبینیم که پاشیده میشود روی صورت و بدن ایستادهام. چشمهایم زیر پاهای توست جست و خیز میکنی و پا می گذاری رویشان چشمهایم له می شود زیر بی باکی رقصت .خودم را می بینم که درد شیرینی احساس میکنم و کورمالکورمال به سمت چشمها میآید. دست روی زمین میکشم و به محض پیدا کردنشان با نوک ناخن له شدهاش را جمع می کنم کف دستهایم گرد میکنم وتوی کاسة چشمانم می گذارم. تو میان باران گلها باز هم گم شده ای چنگ میزنم و مشتی گل توی دستهایم میآید و با ولع خاصی با تمام وجود بویش میکنم. عطر تنت را میدهد که همان عطر گل هاست. تو نیستی و حالا صدای محزون کسی را میشنوم که میپیچد توی نای نی. به دنبال صدا توی ایوان عالی قاپو میآیم. مردی با سر تراشیده پشت به ستونهای کندهکاری چوبی تکیه داده و محصور است میان این لولههای فلزی که زیر طاق قرار گرفتهاند و غصه هایش را لابهلای کلمات پنهان می کند. - چوچَلرَ سو سَپ میشن یا گَلَندَ توزاولماسن یار گَلنَدَ توزاولما سن کنارش مینشینم انگار که او هم مثل من گمشده ای دارد. نامش را میپرسم - عاباس میرزا بوی شراب هفت سالهی دهانش ریه هایم را می سوزاند. سرمیگرداند و دور دستها را نگاه میکند و حجم پروخالی میدان چشمهای پُف کردهاش را پر می کند. روی گویچشمهایش تصویر عمود و ظریف کسی میایستد. و باز تو که انگار میخواهی مرا بسوزانی که شماتت می ریزی توی نگاهت. شاه عباس که انگار گمشده اش را پیدا کرده باشد میایستد اما این منم که از مستی هفت ساله میپرم و دل نگران میزنم بیرون. به سمت مسجد امام میدوی منارها برایت تعظیم میکنند. توی درگاه ورودی ایستادهای که انگار چیزی از آسمان مثل نور هبوط میکند و از نوک مقرنسهای درگاه پاشیده میشود روی تنت. حالا انگار فرشتهای یعنی بودی که پاکی قدیس واری شستشو بدهد تنت را تا قدم بگذاری به ساحت مسجدی که توی دهلیز آن چرخش آرامی کنی بدون آنکه متوجه تغییر مسیر شوی تا حیاط در آغوشت بگیرد و روبه قبله بایستی. تو نیستی باید زیر گنبد خانه باشی. میآیم. حریم پاکی به ضربت قدمهایم وسواس می دهد. باز هم نیستی سکوت محجوبی نشسته روی کاشیهای لاجوردی که خطوط سفید رنگ ثلث ایستا و با جلال جا خشک کرده تویش. - اقرا بسم ربک الذی خَلق، خَلَق الاِنسانَ ..... بعد تمام تنم خالی میشود و پوستهی جسمم مثل بادکنکی رها میشود که تنها بی قراری تو، توی فضای گنبد خانه معلقم می کند. میروم بالا روی این نقشهای پرپیچ و خمی که مثل گیاهان ته اقیانوس با جزرومد آن توی لاجوردی کاشیها حرکت میکند. حرکت رشدشان را نگاه میکنی و نگاهت چند شعبه میشود و توی بکارت و شکفتگی عجیبی پایان مییابد. یک شاخه را باز دنبال میکنم که در انتها درست مرکز گند تصویر تو از درون کاشی ها برجسته میشودو تمام تنت میآید بیرون مثل حوایی که از بهشت رانده شده و اسلیمی ها پیچ میخورند دور اندامهای شرم برانگیزت اما لبخند روی لبان اناریت مینشیند و چشمهای سیاهت گرد تر میشود توی هوا دست و پا میزنم تا بیایم طرفت اما برجستگیها همه فرو رفتگی می شود و تو توی عمق باز گم می شوی. آرام دست میزنم که دستم توی آبیها و گیاهان غرق میشود. حالا من هم غرق شده ام. توی این همه بی کرانگی. نمیدانم چقدر غرق این اقیانوس بی کران بودم که سرم از کاشیهای معرق روی گنبد بیرون آمد و صدای اذان موذن زاده کبوترت کرد که از روی گنبد بپری روی منارها از این یکی به دیگری و بعد گنبد شیخ لطفا... اما سنگ لای تیر و کمان کودک گستاخی میپراندت توی آسمان این شهر تا بال بگشای وسایه ی بالهایت را بگسرانی روی هشت بهشت، چهلستون ،حکیم نظامی، کلیسای وانگ، انقلاب ، کاوه،عباس آباد و... اصلاً روی تمام مردمش تو کبوتری یا همای سعادت ؟!؟ نور خورشید رنگ میدهد به گنبد و آرام تغییر میکند و مرا مثل وصلة ناجورپرتابم میکند وسط میدان، طاق باز روی سنگ فرش میدان نقش بستهام. من نقش بستهام توی نقش جهان و او نقش بسته روی نصف جهان و نصف جهان نقش بسته روی وجود تو . باز باید رد گامهایت را دنبال کنم که به طرف بازار قیطریه حرکت میکنی چه چیزی درون توست که باید این قایم باشک بازی دور از ذهن را ادامه بدهم . راستی اگر به تو رسیدم چه دارم بگویم؟ سؤال دارم ؟عاشقم؟ درخواست دارم؟ نمیدانم اما این منم که وابسته شده ام به تو. ازلابه?ی جمعیت بازار بی غم و هراس از اینکه نیمه عریانی قدم بر میداری و باز جمعیتی که تو را میبینند و نمیبینند و تو را توی خودشان گم می کنند. حالا مردمی را می بینم که می روند و می آیند وزندگی که میانشان جریان دارد را می شود احساس کرد. صدای دست فروش ها و قلم زنها که تیزی خاصی به جَو حجره نشینهای بازار داده. همهمهی روزمرگی می پیچد توی گوشهایم اما من به دنبال تو می گردم و میترسم از اینکه از این حجره نشینها رد و نشانهای از تو بگیریم. میرسم به انتهای بازار حالا تو هم هستی چندین قدم آنطرفتر ساکت و آرام بدون هیچ واکنشی ولی گره افتاده به پلهای ابروهایت. دلم ضعف میرود. مگر چه قصوری از من سرزده جز اینکه افسارم به دست توست حالاکه رسیدهام به تو کم محلم میکنی رو برمی گردانی. میخواهم علت را بپرسم که صدای کورشو و دورشو گزمهها همهمه میاندازد توی بازار و مثل موسی که عصا به رود نیل زد جمعیت را به دو سمت بازار میتاراند. چرا حالا؟ همه چیز به هم میریزد. کسی نمیماند تو باز رفته ای و من اما ایستادهام. نه میدوم باید به دنبال این سیل به راه افتاده بدوم. بدوم دنبال مردم. مردم دنبال گزمهها ،گزمهها دنبال تو و تو ... تو دنبال که؟ به کجا؟ ترس دارد سلولهایم را می ترکاند. میترسم. احساس کسی را دارم که دنبال سهم الارث است. نکند همه از تو سهمی ببرند و من ... میدوم. چشم هایم را میبندم و با تمام توان می دوم آنقدر که خودم را پشت خیل جمعیتی میبینم که کنار برج جهان نما ایستاده اند و همه دارند بالای برج که تو روی خرابههای طبقة آخر آن ایستادهای و یا قیافهای مغرور مثل فاتحان جنگهای باستانی بالای همین قلعه با چهرهای تراش نخورده اما منظم و هندسی روی زمین جا خشک کرده پشت به جمیت دست هایت را باز می کنی و جمیعت که داد میزند و به طرف دیگر برج که انگار میخواهی بپری میدوند. میپری، من گیج و مات مانده ام. تو چرا آن بالا رفتی ؟ چرا پریدی پائین؟ اینها چرا دنبال تواند؟ چرا یکباره همه چیز من شدی و حالا...؟ من هم میدوم چرا که میدانم جواب همة اینها باتوست. با تمام توان هم می دوم جهان نما را دور میزنم و جمعیت را باز میبینم که دنبال توست. میدوم. همه را جا میگذارم حتی این گزمههای اسب سوار را. و تو که هستی زندهای اصلاً مرگ برای تو معنی ندارد. چنان میدوی که انگار باد دارد تمام خیابان چهار باغ را تکان میدهد. حتی صدای بوقهای ممتد و ترمزهای ناشیانه و نه حتی فحشهای چارواداری که بی مهابا از خیابان رد نشوی. تمام شهر دارد دنبال تو میآید. حتی همین ماشینها که کنار میزنند و سر نشین های آن دنبال تو میدوند. از زیر طاقهای پل رد می شوی. بوی بدی نفسهای شهررا به مخاطره انداخته. حالا وسط پل ایستادهای زیر بزرگترین طاق پل رو به سمت مقصد رودخانهای که الان دیگر از آن گند آب و بوی تعفن آمیزی مانده که کل حجم خالی نصف جهان را فراگرفته. مگر من چند ساعت چند روز اصلاً چند وقت دنبال تو بودم که این خزه ها و جلبک ها زیر تیغ آفتاب خشک شده اند و تنها چاله های کوچک آبی از این رود مانده که آخرین نفسهای زنده رود به آن بسته شده دستانت را باز کردهای و خنده ی بی روحی که انگار صدها سال است که مردهای، روی لبانت بخیه شده. شهر به تماشای توست. گرمای بی سابقة شهر حجوم می آورد به طرف طراوت تنت. قطره های ریز عرق از منافذ و روزنههای صورتت بیرون زده و میتوانم امتداد شره ی قطرههای عرق را میان سینههایت حس کنم که چطور آرام آرام آب میشوی. جمعیت همه سکوت کرده اند. حُرم نفس های این شهر دارد آبت میکند درست مثل یک آدم برفی حجم اندامت کوچک و کوچکتر میشود. قطره قطره از پل چکیده میشوی روی تردی ترکهای کف رودخانه و این آب راه انتهای رودخانه را میگیرد تا برود و برسد به گاوخونی و به یکباره نا پدید شود. و من هم سرخوده و سر شکسته روی این چهل پل که تنها سی وسه تای آن باقی ست بقیه ی نفس های تند و آرام همه ی آدمهای این شهر را زنده ببینم، زنده به این مرده رود! پایان نورا لک مرداد 87_سراوان