وبلاگ :
قسم به قلم و آنچه كه مي نويسند!
يادداشت :
نقه سر خط 56:' وقتم را ندارم '
نظرات :
2
خصوصي ،
21
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
مصطفا
راهــــــيـــــان نـــور
چادر زنان گلي شده بود . پسرها نفس نفس زنان خود را به بالاي خاکريز رساندند . رواي بر بلنداي خاکريز ايستاده بود و به افق نگاه مي کرد . زمين زير خاکريز مي لرزيد . لرزشش شبيه تپش قلب نبود بلکه انگار ماري بزرگ زير تل آجرها مي خزيد . دخترها کم کم خود را به کاروان رساندند . راوي نگاهي به رودخانه گل آلود انداخت. اشک گوشه چشم خود را پاک کرد و با بغض گفت : شما حالا روي خاکريز مقدسي هستيد که زماني سي و سه پل نام داشت . زمين باز هولناک لرزيد