جيره ي سيگارم را بدهيدو تنهايم بگذاريد با پياده روي عصرگاهي،در منتيمارستاني قصد شورش دارد...
عجيب دوست داشتمش لعنتي...
13تايه جاي خوندم
خوب نوشتي فقط فضاتو دوس ندارم چون اغلب تيکه ها کليشه بودند
مثل کام آخر سيگار مي ماني آيناز.
خيلي مسخره ست.بي خود تنم داره مي لرزه.اين حرفا رو خيلي وقت پيشا گذروندم.بچه بودم ،جوون بودم ، عاقل نبودم،هنوز عاشق نبودم که اين طور دستا و پام بلرزه براي کشيدن يه سيگار.دختر بودم و نترسيدم جاي سوختگيش بمونه پشت دستهام.حلا که عاشقم ، زنم !!! زن مردم مي ترسم ، نمي کشم ، نمي سوزونم ، اما مي تونم که با همچين داستان مزخرفي حال کنم تنم بلرزه که ، نمي تونم؟
من مزخرف بودم ، تو مزخرف مي نويسي ، ولي اين چيه که اين همه در من ، در داستان تو ، در مائي که کجائيم ، تکرار مي شه ؟
گاهي شبيه به خودم ميبينيم ، دلم براي آنروز هاي عجيب مزخرف تنگ مي شود !!!
لذت بردم رفيق
و البته يه چيزايي ياد گرفتم
ممنون از اينکه داستانت رو گذاشتي . مي دوني که قلم سبکربا هستم