/ديگر وقتش شده است/ظاهرم را تغيير مي دهم/دستهايم را چليپا مي کنم/گوژم را افتاده تر/ و لبخندهارا ژکوندتر موهايم را به چپ ويا راست جهت مي دهم/درون آينه مي ايستم و خودم را اصلا نمي شناسم/ودر اوج آينه را مي بوسم و براي هميشه مي گذارم کنار/حالا من مردي هستم نسبتا لر با جغرافيايي نسبتا تاريخي و نژادي نسبتا ساده زيست و خوني نسبتا گرم و قومي نسبتا مغلوب/اين قسمت قصه احتياج به کمي درام با احساسي تقريبا نوستالژي با درون مايه اي کاملا مذهبي و پاياني مطلقا تراژيک دارد/پس دايره زنگي ام را به دست مي گيرم / چهره ي سياهم را کاملا سفيد مي کنم / و در انتهاي سن / بدون کوچک ترين حرفي/ چمباتمه مي زنم و تا آخرين نفس سکوت اختيار مي کنم/ بايد به اين نقطه عطف کمي شک کنيد/پس شک مي کن/ي/م/د به هر چه بدون تو آغاز مي شود/ به هر چه بدون تو ادامه پيدا مي کند/ به هرچه بدون تو خاتمه پيدا مي کند/ وقتي هيچ منظوري براي پايان بندي قصه ندارم خودم را به روزمرگي ميزنم/ توي پس کوچه ها پرسه مي زنم/و بي خيالي طي مي کنم /قاعدتا صبح خواهد شد / و وقتي هوارا گرگ ها و ميش ها اشباع کردند/ و با بانگ خروسان وُ/بي بانگ خروسان وُ/ در بانگ خروسان وُ/بانگ خروسان وُ/اصلا به حرمت لب هايت سکوت مي کنم /و اين روايت را مختومه اعلام مي کنم.
آنچه بايد بگويم اينكه كار از آندسته كارهايي است كه مي شود در باره اش صحبت كرد.... نمونه آشكاري از طبع ازمايي يك شاعر جوان . و قطعاً نمي توان دراينجا به تمام آن پرداخت .... شايد روزي فرصت ديداري دست دادو ازش صحبت كرديم... شايد برايت بنويسم و به آدرست پست كنم .... شايد هم به همبن لذتي كه از خواندنش نصيبم كرد و تا نيمه شب وادارم كرد كه بنشينم و اينها را برايت بنويسم بسنده كنم .... فقط آنچه نوشتم نظر من بود .... فقط همين ! و هركس ديگري حتي خود تو مي تواند نظر متفاوتي داشته باشد. شاعر بمان!