در واقع در انتهاي شعر به گردابي مي افتيم كه ما را مدام به نقطه آغازين خود مي برد و دوباره تا انتهاي شعر مي آورد.... اين نقطه آغازين همان نقطه عطفي است كه شاعر به آن شك دارد.... همان سرگرداني كه شاعر را به نوشتن وادار كرده است... از تغيير دادن خود و بوسيدن و كنار گذاشتن آينه تا پرسه زدن در خيابانها كه قاعدتاً صبح مي شود و .... و اساساً شاعر به همه چيز شك دارد به جز آن چيزهايي كه به نوعي رنگ «تو» را دارند ... بوي آن را مي دهند... و من از اينجا حدس مي زنم «تو» در نوك پيكان عشقي شاعر قرار دارد.