ساعت دماسنج

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 

من معمولا وقت ندارم جواب نقد ديگران رو بدم اما بايد بگم که

مطالب داخل گيومه ربطي به روايت موازي نداشت . يعني قصد من اين نبود . اين کار فقط براي جدا کردن اون قسمت از کل بيت بود .

شعر دوم اتفاقا شعر تاثير گذاري بود و اصلا قصد خلق يک اثر هنري و ال و بل نداشت . فراموش نکنيد که ما هنوز هم با خوندن آثار شاعراني که نام برديد ذهنمون درگير مي شه . چه بهتر که اين فضا رو با واژه هاي مدرن تر به نسل بعد انتقال بديم

کار سوم هم شعر من بود . و من هيچ علاقه اي ندارم که مخاطب روي کار من تصميم بگيره ... اين شيوه مربوط به داستان نويسي ميشه .

شعر بيان عقايده .

موفق باشيد

نه برادر

ما نمي فهميم

نمي دانيم

نمي توانيم

آنان خوب مي دانند

خوب مي فهمند

خود مي توانند

آنان لياقت آقا بالاسري هنرمندان را دارند چون داورند

باز بينند

باز بيني ...

بازبيني ام مي خوارد

/ديگر وقتش شده است/ظاهرم را تغيير مي دهم/دستهايم را چليپا مي کنم/گوژم را افتاده تر/ و لبخندهارا ژکوندتر موهايم را به چپ ويا راست جهت مي دهم/درون آينه مي ايستم و خودم را اصلا نمي شناسم/ودر اوج آينه را مي بوسم و براي هميشه مي گذارم کنار/حالا من مردي هستم نسبتا لر با جغرافيايي نسبتا تاريخي و نژادي نسبتا ساده زيست و خوني نسبتا گرم و قومي نسبتا مغلوب/اين قسمت قصه احتياج به کمي درام با احساسي تقريبا نوستالژي با درون مايه اي کاملا مذهبي و پاياني مطلقا تراژيک دارد/پس دايره زنگي ام را به دست مي گيرم / چهره ي سياهم را کاملا سفيد مي کنم / و در انتهاي سن / بدون کوچک ترين حرفي/ چمباتمه مي زنم و تا آخرين نفس سکوت اختيار مي کنم/ بايد به اين نقطه عطف کمي شک کنيد/پس شک مي کن/ي/م/د به هر چه بدون تو آغاز مي شود/ به هر چه بدون تو ادامه پيدا مي کند/ به هرچه بدون تو خاتمه پيدا مي کند/ وقتي هيچ منظوري براي پايان بندي قصه ندارم خودم را به روزمرگي ميزنم/ توي پس کوچه ها پرسه مي زنم/و بي خيالي طي مي کنم /قاعدتا صبح خواهد شد / و وقتي هوارا گرگ ها و ميش ها اشباع کردند/ و با بانگ خروسان وُ/بي بانگ خروسان وُ/ در بانگ خروسان وُ/بانگ خروسان وُ/اصلا به حرمت لب هايت سکوت مي کنم /و اين روايت را مختومه اعلام مي کنم.

آنچه بايد بگويم اينكه كار از آندسته كارهايي است كه مي شود در باره اش صحبت كرد.... نمونه آشكاري از طبع ازمايي يك شاعر جوان . و قطعاً نمي توان دراينجا به تمام آن پرداخت .... شايد روزي فرصت ديداري دست دادو ازش صحبت كرديم... شايد برايت بنويسم و به آدرست پست كنم .... شايد هم به همبن لذتي كه از خواندنش نصيبم كرد و تا نيمه شب وادارم كرد كه بنشينم و اينها را برايت بنويسم بسنده كنم .... فقط آنچه نوشتم نظر من بود .... فقط همين ! و هركس ديگري حتي خود تو مي تواند نظر متفاوتي داشته باشد. شاعر بمان!

حقيقتاً نمي توان نقد جداگانه اي بر بندهاي آخر نوشت و بايد فقط آنها را خواند .... استحكام كلام آنقدر بالا هست كه نتوان به آساني از كنار برخي كلمات گذشت... ترجيح مي دهم دوباره كار را از نيمه بخوانم و لذت ببرم از معلق زدن در گرداب ... هرچند شاعر با مختومه كردن روايت جلوي غرق شدن خواننده را در كار مي گيرد!: حالا شغلم را عوض مي کنم/ لب و... لبو... لبوي هاي داغ / نان هاي داغ خبرهاي داغ تن هاي داغ/از موقعيتم استفاده مي کنم تا رنگ هايي بپاشم به ديوارهايي که خانه هايي که آدم هايي که احساس هايي که/جهان پراز آدم هاي اضافه اي با پِرتي هاي اضافه اي با لهجه هاي اضافه اي با جغرافياي اضافه اي/

در واقع در انتهاي شعر به گردابي مي افتيم كه ما را مدام به نقطه آغازين خود مي برد و دوباره تا انتهاي شعر مي آورد.... اين نقطه آغازين همان نقطه عطفي است كه شاعر به آن شك دارد.... همان سرگرداني كه شاعر را به نوشتن وادار كرده است... از تغيير دادن خود و بوسيدن و كنار گذاشتن آينه تا پرسه زدن در خيابانها كه قاعدتاً صبح مي شود و .... و اساساً شاعر به همه چيز شك دارد به جز آن چيزهايي كه به نوعي رنگ «تو» را دارند ... بوي آن را مي دهند... و من از اينجا حدس مي زنم «تو» در نوك پيكان عشقي شاعر قرار دارد.

/ خودم را فراموش مي کنم/ و/ فراموش مي کنم............ / پس شک مي کن/ي/م/د به هر چه بدون تو آغاز مي شود / به هر چه بدون تو ادامه پيدا مي کند/ به هرچه بدون تو خاتمه پيدا مي کند

به هر حال خواننده رفته رفته با يك روايت روبرو مي شود.... كه تا پايان شعر ادامه مي يابد.... استعاره هاي موجود و تناسب هاي موجود در شعر كار را رشد داده است لب .... لبو .... نان و خبر و تن داغ .... گرگ ها و ميش ها و بانگ خروسها .... پارادوكس هاي موفق : سكوت اختيار كردن تا آخرين نفس و حاجي فيروزي !؟‌ كه دايره زنگي اش را به دست گرفته و انتهاي سن چمباته زده و سكوت مي كند .... سكوت ... لب .... بانگ خروس ... دايره زنگي...

شعر از همان ابتدا مونولوگي است كه شاعر با «تو» دارد.... كلاً شاعر به دو نفر سخن مي گويد نفر اول «شما» خواننده است : من در اين متن به قضاوت(دخالت) شما احتياج ن/دارم / قصه را بدون اذن شما/ شروع مي شود/

اما بلافاصله مخاطب از خواننده به « تو» تبديل مي شود.... «تو» هركسي مي تواند باشد...: در شريان هاي تو تشويش زاده مي شود..... / از ژنوم تو فاکتور گرفته مي شود /ودر تقدير تو/ نه رسولي پيدا مي شود...... / پرهيز مي کنم از هر چه که بدون تو تکثير مي شود/ دوشادوشت دوباره قامت مي بندم / و تو منزه تر از اين حرف هايي/وتو بي نياز تر از اين حمد هايي/وتو داناتر از اين علم هايي/وتو عاشق تر ازاين ...../ از ذهن تو استفاده مي کنم و از تخيلت وام مي گيرم و از گناهانت استغفار/وبا ياس و نا اميدي با دستهايم به بن بست کوچه اي خراش مي اندازم/که کودکي هايمان را ودلواپسيهايمان را و معصوميت هايمان را وقدکشيدن هايمان را بزرگ تر که مي شوم تو را فراموش مي کنم

سلام

چون نظرم طولانيه توي چندتا كامنت مي فرستم واست!

همان ابتدا شاعر خواننده را درگير مي كند با كار : من در اين متن به قضاوت(دخالت) شما احتياج ن/دارم

و در نخستين بند قصه به خواننده مي فهماند كه حرف شايد مهمي مي خواهد بزند : قصه را بدون اذن شما/ شروع مي شود/در شريان هاي تو تشويش زاده مي شود ....

هنوز درگير آغاز قصه ايم كه حرف اضافه تا ما را ذهنيات سطح پائينمان به وسط شعر پرتاب مي كند ... شاعر خواننده را به مبارزه دعوت مي كند اما نه مبارزه با يكديگر مبارزه با متني كه تحريف شده .... انكار مبلغين كتابهايي كه .... :

تا رسولان را حرمتي که دردست هاي تو و بي دست هاي تو انکارمبلغين کتاب هايي که/ لا اکراه در زندگي کردن مان/ لا اکراه در زنده بودن مان/ لا اکراه در نفس کشيدن مان /لا اکراه در /در متن تحريف صورت مي گيرد

مبارزه اي كه در طليعه خود شايد نا اميدانه به آن دست مي زند : در متن تحريف صورت مي گيرد/از ژنوم تو فاکتور گرفته مي شود /ودر تقدير تو/ نه رسولي پيدا مي شود/نه کتابي نوشته مي شود/ نه بازمانده اي رستگار/ و نه پرهيزکاراني که تا آخرين نفس /جنگ هاي صليبي را تا قرون وسطايي که در فتح سرزميني با

+ نوري نوروزي 

سلام

ريختم توي كول ديسك!! بردمت خانه تا بخوانمت!! راستي بروز شده ام مثلاً‏ بعد از چهارده ماه!!َ

سلام

من از نمايش خيلي سر در نمي اورم دروغ نميگويم

اين پستتان را نخواندم!

اما شعرها را تا ذره آخر دوبار . سه بار مي خوانم!

راستي

فردا روز اول مدرسه است!

!