دارم گوشش مي دم .
كاش هرگز آنروز از درخت انجير ژايين نيامده بودم
بيست و يک سال مثل برق گذشت
بيست و يک سال از نيامدنت
کوچه مشتاق گام هايت ماند
خانه چشم انتظار در زدنت
مثل اين که همين پريشب بود
آمدي با پسر عموهايت
خنده هايت درست يادم هست
بس که آشفته بود موهايت
رو به من رو به دوربين با شوق
ايستاديد سر به زير و نجيب
آخرين عکس يادگاري تان
بين اين قاب ها چقدر غريب ....
هيچ عکاس عاقلي جز من
دل به اين عکس ها نمي بندد
تازه آن هم به عکس ساده ي تو
که سياه و سفيد مي خندد
دورتا دور اين مغازه پُراست
از هزاران هزار عکس جديد
تو کجايي کجا نمي دانم
آه اي خنده ي سياه و سفيد
تو از اين قاب ها رها شده اي
دوستانت اسيرتر شده اند
تو جوان مانده اي رفيقانت
بيست و يک سال پيرتر شده اند
صبح شنبه چه صبح تلخي بود
از خودم پاک نااميد شدم
قاب عکس تو بر زمين افتاد
به همين سادگي شهيد شدم ...